#یاهادیالمضلین#قسمت_چهارم🌻۳۱ شهریور ۱۳۵۹
حول و حوش ساعت ۱۹
آقاجان و برادر جواد رفته اند بیمارستان. من مانده ام و ننه و راحله که هی قرآن می خوانند.
ننه بعد از دو ساعت پشت سر هم خواندن خسته شده و زیر چشمی به راحله نگاه می کند. خبری از آن گریه ها نیست اما چشمانش صیقلی و پر آب است.
من هم حالم خوب است. بهتر از همیشه! اصلا مگر همین را نمی خواستم که یک اتفاقی برای این دامادِ مرتیکه بیفتد و راحت شوم؟ خب حالا افتاده و باید حالم خوب باشد... اما اصلا خوب نیستم. دلم می خواهد سرم را روی پای ننه بگذارم و های های گریه کنم. اما نه! آقاجان گفت مراقب این دو زن باشم. اگر من هم گریه کنم اوضاع بی ریخت می شود.
ننه می گوید:
_انقدر خودت رو اذیت نکن راحله. پاشو یه چیزی بخور مادر... اون طفل معصوم گناه داره. تا یه چیزی بخوری و یکم دراز بکشی آقات اومده. پاشو مادر.
راحله اول خیره خیره به ننه نگاه می کند، بعد چشمی می گوید، با رخوت بلند می شود می رود بیرون. چشمان من و ننه دنبالش می کنند. از آب حوض به صورتش می زند. تا رویش را به ما می کند خودمان را مشغول می کنیم.
با صورت خیس می آید توی اتاق و به من می گوید:
_ قاسم هندونه رو دیدم باز دلم خواست. میشه بیاریش بخوریم؟
"الان میارم آبجی" می گویم و می روم. تا دستم را می برم توی حوض صدای گریه دوباره بلند می شود. کمی بیرون می مانم تا راحت باشد. صدای قربان صدقه رفتن های ننه می آید.
من مطمئنم جواد خوب می شود؛ باید بشود. پس راحله چی؟!
مطمئنم می آید و دوباره می شود سوگلی ننه و آینه دق قاسم بدبخت! باز همه می گویند جواد را ببین یاد بگیر.
چون نمی ترسد و مرد اصلا نباید بترسد.
چون درسخوان بوده، چون از بچگی که پدرش مرده کار کرده، چون مشکلات مردم را حل می کند و...
صدای کوبیدن در می آید. با دیدن جعفر هم خوشحال می شوم هم متعجب. جعفر می گوید:
_قاسم! قاسم! فهمیدی چی شده؟ عراق خرمشهر و اصفهان رو زده. فرودگاه رو زده. میگن اکباتان رو هم زده. چند نفر رو بردن بیمارستان. روی یه خونواده ای سقف خونه شون ریخته همه شون شهید شدن...
امان نمی دهد حرف بزنم بس که هیجان دارد:
_ آقام ماشین جوادآقا رو دیده تو کوچه. گفت بیام یه سر بزنم بگم اگه میتونه بعد شام یه سر بیاد خونه ما آقام باهاش کار داره. میگه این صدام بی پدر گفته من هفته ی دیگه تهرانم! میگه این جوری که معلومه از یکی دو روز دیگه نیرو باید اعزام کنن برای جنوب. خودشم می خواد بره.
آخر حرفش از هیجان بالا محکم نوک پایش را به در می زند.
می گویم:
_جوادآقا توی اکباتان بوده که بمب زدن. الان بیمارستانه. آقامم یه ساعته رفته پی اش.
جعفر با تعجب نگاهم می کند. تا می خواهد حرف بزند پدرش صدایش می کند. خداحافظی سریعی می کند و می رود. زیر لب حرفی بارش می کنم؛ توقع داشتم بغلم کند یا حداقل دلگرمی بدهد.
هندوانه به بغل وارد اتاق می شوم. راحله سرش را به شانه ی ننه تکیه زده و دیگر گریه نمی کند. هندوانه رو جلویشان می گذارم و بعد سینی و چاقو هم می آورم تا ننه هندوانه را بِبُرد.
راحله با لبخند می گوید:
_نصفش رو من می خورم.
ننه می خندد:
_اصلا همه ش رو بخور عزیز من. مخصوص تو قاسم رفته خریده. چه بزرگم هست. به نیت قاسم می بُرمش.
همه می خواهیم حواس یکدیگر را پرت کنیم. من هم بادی به غبغب می اندازم و می گویم:
_قرمز و آبدار.
ننه چاقو را کنار می گذارد.
با یک دستش فشاری به هندوانه وارد می کند که دو نیمه از هم دور می شوند و لبخند روی لب های من خشک؛
هندوانه سفیدِ سفید است.
این هم از شانس من!!
#بهمناسبتهفتهیدفاعمقدس✨✨✨✨✨✨✨✨🆔@saramadane_isar