چطور خودم را بدون پاهایم شناختم
یک روایت از نوعی تجربۀ رسیدن به «پذیرش خود»
🧷 گفته بود: «روزهای زیادی گذشت تا توانستم با خودم کنار بیایم که دیگر همان آدم قبل نیستم. بلد هم نبودم بدون پاهایم زندگی کنم. بلد نبودم بدنم را بدون آنکه آسیب ببیند از یک جا به جایی دیگر ببرم و دستهایم توان تحمل وزن بدنم را نداشتند». گفته بود بیستساله بوده که در یک تصادف وحشتناک نیمی از بدنش را از دست داده و برای همیشه او را واداشته روی ویلچر بنشیند و به همهچیز جور دیگری نگاه کند.
🧷 انگار بعضی چیزها زندگی را به قبل و بعد از آن چیز تقسیم میکنند. تصادف او برایش حکم همین مرز را داشت و این مرز آنقدر پررنگ بود که عبور از آن شبیه برگرداندن زمان به قبل از همۀ این ماجراها بود؛ همینقدر دشوار و دستنیافتنی. مثلاً یک بار برایم تعریف کرده بود چقدر تلاش کردهاست تا چند سال بعد از این اتفاق، از طبقة دهم آپارتمانش پایین بیاید و دوباره حس کند زنده است.
🧷 از طبقۀ دهم آپارتمانش پایین بیاید و همۀ کارهای آدمهای بدون مشکل جسمی را انجام دهد، اما با سرعتی بسیار پایینتر و نیرویی که میگفت تا آن زمان نمیدانسته در وجودش است. نیرویی که او را تا محل کارش، تا بانک و دکتر و استخر و هرجای دیگری که فکرش را بکنید، بردهاست و او یاد گرفته به هر چیز چطور نگاه کند که متوقف نشود، مثلاً چیزی مثل زمان را که برای او وقتی روی ویلچر است، جور دیگری میگذرد.
🧷 من اما هیچوقت نتوانستم احساس واقعی او را بفهمم. هنوز هم بلد نیستم مثل او به زندگی نگاه کنم. من که در کودکیهایم دلم میخواست موهای وزوزیام از ته چیده شوند و صدای جیغجیغویم برای همیشه با سکوت معاوضه گردد. برای من درک زندگی از نگاه او هنوز هم نه ناممکن، اما سخت و دشوار است. او که به من آموخت برای ادامه دادن، داشتن رؤیای زیستن مهمتر از هر چیز دیگری است؛ حتی مهمتر از داشتن دو پا.
🖋 غزاله شمعدانی
🧷🧷
#گروه_سنجاق_قفلی
#ترویج_موضوعی_کتاب_کودک_و_نوجوان
#پذیرش_تفاوتها
#پذیرش_خود
@sanjagh_ghofli_group