رخسار زمین رنگ از یاد برده بود، نیم حلال بی کران آسمان با اشکان خود بر کنج کنج چهره خشک او بوسه میزد و خجل زده از گرمای قلب اتشین او بازدم سردش و شرم ساری شیرینش را به جیب بر رهگذری که باد خطاب میشد میسپرد، اما زمین که عاشق بی معشوق بود، با ریسمانی از جدایی به جنس افق دریا تنها عشق سرد اسمان بی ستاره را ذوب میکرد و بوسه های شیرینش را به او باز میگرداند. اما این دفتر کاهی در اینجا به اتمام نرسید، اسمان که از نبود محبت و دوری زمین تمامی ستاره هارا پنهان ساخته بود، اینبار با دلتنگی بیشتری اشک میریخت و بخش کوچکی از احساسات سفیدش را درون او می اویخت، اما بازهم آسمان به زمین نیامد و از چشم همه به دور ماند. روزی میان زمزمه ستارگان رقص نورانی ان ابی دلتنگ را دیدم، فقط من دیدم، مردمان بر ان نیز نام نهادند و شفق قطبی نامیدنش، اما من دیدمش که چگونه دلبری میکرد حتی اگرکه سهمیه امیدش را از دستان کبودش ربوده بودند و در دریای جدایی انداخته بودند.