View in Telegram
قلم‌مو را انقدر نچرخان امروز حوالی ظهر، به دنبال ثمین رفتم. وقتی دم درِ مهدکودک منتظرش بودم، آمد و با چشم‌های خیس برگه‌ای نشانم داد. گفت: «مارمولکم خراب شد.» و هرچه بغضِ گیر کرده داشت، ترکاند. به بچه‌ها نقاشی هزارپایی داده بودند، تا با آب‌رنگ، رنگ‌آمیزی کنند. ثمین هم، قلم‌مو را حسابی روی کله‌ی هزارپا چرخانده بود و کاغذ سوراخ شده بود. تا نزدیکی‌های خانه همچنان گریه می‌کرد. بغل‌ش کردم تا زودتر برسیم. در کوچه، زیر تیغ آفتاب، ثمین به بغل، قوزکم لغزید و افتادم. عمود افتادم، به سان فروریختن ساختمان. زانویم می‌سوخت. ثمین که از غم مارمولک (هزارپا) کله‌سوراخش، مویه می‌کرد، با دیدن حال و روزم، موتور توربوش را روشن کرد. وقتی به خانه رسیدیم، دیدم مانتو و شلوارم سوراخ شده‌اند. انگار یکی با قلم‌موی قرمز به جانِ زانویم افتاده و هی آن را چرخانده بود. به دنبالِ جعبه‌ی کمک‌های اولیه، با خودم گفتم تا به حال کدام زخمم را جدی گرفته‌ام که این یکی را بگیرم؟ اما منِ جدیدی سروکله‌اش پیدا شد و گفت: «بی‌ملاحظه! شبیه دختر کفش‌دوزکی شدی از بس همه‌جات کبوده و به درودیوار خوردی.» در تعجبم! مادرم من را سرکار گذاشته بود؟ وقتی خاطره‌ی جوانی‌هایش را برایم تعریف می‌کرد، انگشت شست و سبابه‌ش را تا جایی که می‌توانست از هم باز می‌کرد و در هوا نشانم می‌داد و می‌گفت: «کفشِ وِرنی پاشنه ۱۰ سانتی می‌پوشیدم، چادر کیفی‌*ام را می‌انداختم روی سرم، تازه بدون کِش، تو رو بغل می‌گرفتم، هانی (برادرم) هم پرِ چادرم رو می‌گرفت، یه زنبیلِ قرمزم داشتم، اونم برمی‌داشتم و می‌رفتم بازار.» حالا وضع من با این کفش نیم‌چکمه‌ی تابستانی، که مثل یقه دیپلمات تا بالای قوزکم را چفت می‌گرفت، این بود. پاشنه‌ هم، ۱۰ سانت نه! سه سانت، آن هم مکعبیِ کَت‌و‌کلفت. با این اوضاع، فِرتی فروریختم. اینجاست که می‌گویند نسل روغن زردی کجا، نسل روغن نباتی کجا. *چادر کیفی‌های قدیم، جنسی داشتند بسیار سبک و به شدت سُر. نگه‌داشتن‌شان روی سر، مکافات بود. #شب_نوشت 🗓۱۱مهر۱۴۰۳ 🖋مریم‌رئوف‌شیبانی @SaminA_note
Telegram Center
Telegram Center
Channel