View in Telegram
#پانصد_و_سی قبل از همه اون سر میرسه حتی اگه کسی خبر نداشته باشه راه بسته ست و بخواد از این جاده رد بشه! _میان که خبر... _ اونا چه زنده چه جنازه یکی رو پیدا کنن آخر سر خبر مرگش و واسه اونی میبرن که مثل سگ واسه ش واق واق میکنن،چرا؟چون نتونن کارشون و به سرانجام برسونن اونم با یه ماشین دستکاری شده به ضرر خودشون هست،به احتمال زیاد خوراک سگای ارباب شون میشن! نسیم صورتش جمع شد از ترس و انزجار،امیرعلی با چسباندن انگشت شست و اشاره اش به هم ضربه ای به مخش زد.. _ فسفر نسوزون راه بیوفت بچه! نسیم جای ضربه اش را با دست مالید و راه جاده تاریک و پر پیج خم محاصره شده از دره های چند صد متری و کوه های بلند،را در پیش گرفتند.. امیرعلی بازویش را گرفته بود و موازی باهم قدم های بیجانی برمیداشتند،سینه امیرعلی شروع به خس خس کرد و قلبِ نسیم نگرانِ او، اما از شدتِ بی حالی حتی نتوانست حالش را بپرسد.هر بار که بادی میوزید و سوزِ سرما بیشتر میشد جای زخم های روی صورت و دستانِ امیرعلی بیشتر میسوخت..سوییشرتی که تنِ نسیم بود همان ابتدای راه از دستِ امیرعلی خونین شده بود،اما رفته رفته سرما به قدری بیشتر و جان سوزتر شده بود که خونِ هر دو خشک شده بود ..نسیم به قدری بی حال بود  و سرما بیشتر به این بی حالی دامن میزد که هر چند دقیقه یک بار پلک هایش روی هم افتاد و تا میخواست بیوفتد امیرعلی بازویش را در دست خونی اش میفشرد و نسیم از خواب میپرید..امیرعلی که پتو و ساک و چادر را هم روی دوشش داشت با این کارِ نسیم بی جان تر میشد وقتی سنگینی او هم روی بازویش به سنگینیِ آن خرت و پرتِ اضافه میشد..عاقبت وقتی نگاهِ امیرعلی به سنگ های عظیم الجثه وسطِ جاده افتاد آه از نهادش بلند شد..درست سه سنگ بزرگ راه را به کلی بسته بودند و سنگ ریز های ریز و درشت هم کنارشان..هر دو بازوی نسیم را گرفت و جلویش ایستاد تکانِ محکمی به بازوهایش داد نسیم مثل تازه از خواب پریده ها " هانی" گفت .. _ باز کن اول اون چشمات و اما پلک هایش مثل دائم الخمری که اختیارِ هوشیاری اش دست خودش نیست روی هم می افتادند امیرعلی این بار محکم تر تکانش داد نسیم چشم باز کرد و تندی دستی بر چشم هایش کشید.. _ ها؟چی شد؟ امیرعلی یک بازویش را رها کرد و طرف راست او ایستاد و بازوی راستش را چنگ زد تا نقش بر زمین نشود و خم شد و انگشت اشاره اش را رو به سنگ های عظیم الجثه گرفت.. سنگ هایی که هر سه  با ارتفاعِ حدودا سه متری،قله هایی مثل کوه؛ با عرضِ کم و نسبتا تیز داشتند.. _ وای خدا دست هایش را به دهانش گرفته بود،امیرعلی بازویش را پایین کشید.. _ زیاد سخت نیست رد شدن ازش.. سخت بود، زیادی هم سخت بود ..ولی این را به نسیم میگفت پس به خودش چه میگفت؟خیال داشت راه را آسان کند گویی با این جمله اش سنگ ها را هیپنوتیز م کرده باشد تا آب شوند.. نگاه مسکوت و نگرانِ نسیم به سنگ ها بود هنوز .. _فقط باید من و ول نکنی و اون چشمات و واسه چند دقیقه هم که شده باز کنی تا جلو پات و ببینی ..خب؟ نسیم بی آن که نگاه از سنگ ها بگیرد سرش را تکان داد.. _ خب ..خب.. فقط بیست متری با سنگ ها فاصله داشتند همان راه راهم که طی کردند ،امیرعلی برای احتیاط طنابی که همان ابتدای راه دور کمرش بسته بود را باز کرد و خم شد و دور کمرِ نسیمِ خشک شده بست آن قدر بست که تمام طولِ طناب جمع شود دور کمرهای شان و فط حدودِ هفتاد سانتی متر فاصله برای شان باقی  بماند.. جلوی سنگی که قد علم کرده بود جلویش ایستاد و سمت نسیم برگشت طناب هم به همراه او.. _ ببین اگه سختته که بالای بیای خم شو و دستت و رو سنگ بگیر آروم بالا بیا فقط عجله نکن ود اینم بدون که هیچ اتفاقی نمیوفته باشه؟ نسیم در عالم خواب و بیداری خیره به نقطه ای نامعلوم لب د : همیشه نمیوته ولی میوفته.. چشم هایش برقی زد و تلخ خندی روی لب هایش جا خوش کرد.. امیرعلی نمیدانست گریه کند به این حقیقتِ تلخی که در عالمِ خواب به زبان آورده بود یا بخندد به لب هایی که با وجودِ چشم ها نیمه بازِ رو به پایینش با صدایی که هر لحظه بیشتر رو به خاموشی میرفت تکان میخوردند هنوز .. بازویش را گرفت و تکانی داد.. _ خیلی خب..بیا دیگه تموم میشه اگه میخوای بیا این چوب و دستت بگیر راحت تر بیای بالا.. در همان عالم خواب و بیداری دستش را در هوا تکان داد.. _ نه نه ..نمیخواد خم میشم میام #نایدهم @sama_mahdiyan_roman
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily