#پانصد_و_بیست_و_نه
تازه نگاهش به نگاه مغموم نسیم افتاد،تا کی این دختر باید جورش را می کشید؟آرنجش را روی سقف ماشین گذاشت و دستی به صورتش کشید،نمیخواست نگاهش کند و شرمنده نگاهش شود؛خیره به تک درخت تنومند گفت:نسیم!باید خودمون بریم!هر چند کیلومتر دیگه هم مونده باشه باید خودمون بریم..اینجا نه آنتن داره نه هیچی!جهنم دره که میگن همینجاست بچه ها میگن چند کیلومتر جلوتر کوه ریزش داشته،یکی از بچه ها فهمیده و گزارشش و داده اما من ندیدم،نرسیدم حتی درست و حسابی آدرس بدم باید خودمون بریم..اگه اونطور که مصطفی گفت درست باشه چیزی نمونده به انزلی برسیم...
نسیم یکه خورده نگاه متعجب و صدف درشت شده چشمانش را به او دوخت و با صدای بلندی گفت:انزلی؟!مگه ساعت چنده؟!ما که...
امیرعلی نگاهی به گوشی موبایلش کرد،حدسش را میزد..
_ پنج صبح!
نسیم نگاهش به زمین بود،زمآن را گم کرده بود..
_ من ....من فکر میکردم یه نیم ساعتی خوابیدم!
امیرعلی تلخ خندی زد..
_ انگار دیگه هر چی دیدار حوالی این ساعت داشتیم از این به بعد میشه یه گرفتاری!اون از دیروز این وقت صبح که از کلانتری خلاص شدیم اینم...
دیگر ادامه نداد خودش قول داده بود نگذارد تا او هست و نفس می کشد هیچ دردسری خر نسیمش را بچسبد،پس دست به کار شد و از پشت ماشین کوله ای بیرون کشید...از همان عقب نسیم خشک شده را مخاطب قرار داد...
_ نسیم؟این ساکت زیاد مهم نیست...
نسیم که جواب نداد با صدای بلندتری مخاطب قرارش داد..
_ نسیم!!
صدای بلندش نسیم را از هپروت به گرگ و میش تاریک شان پرت کرد..
_ ها..چی؟!
_ میگم تو این ساک چی داری؟!
_ هیچی..یکم خرت و پرت و لباس که مامانت گذاشت!
امیرعلی ابرویی بالا داد در حالی که سری تکان میداد با حالت متفکرانه ای گفت:مامانم!
چراغ قوه و چوب بزرگی از پشت ماشین برداشت،یک پلاستیک دایره بزرگ هم بیرون کشید که نسیم با تعجب نگاهش کرد..
_ این دیگه چی؟!
_ چادر!نمیبینی مگه؟!
_ چادر میخوایم چی کار؟مگه میخوایم بریم کمپ؟!
همانطور که با وسایلش ور میرفت و چوب بزرگ را بند گوشه چادر میکرد،هن هن کنار سری تکان داد..
_ شاید!
نسیم کلافه و کرخت از مخمسه ای که هنوز یه خوبی آن را درک هم نکرده بود صندلی عقب ماشین نشست،امیرعلی همان دم در کاپوت را کوبید،نسیم از جا پرید و امیرعلی مقابلش قرار گرفت و با دیدن او که نشسته بود جلویش زانو زد ..
_ نسیم؟زانوی غم بغل نگیر باشه؟!تو فردا میش راشایی این و من بهت قول مبدم شاید مت عرضه نداشتم اونطور که باید مواظبت باشم پیش راشا برسی همه چیز تموم شده همه این بلاها..باشه؟!
_ دلم برا راشا تنگ شده اما اینم بدون رسیدنم به راشا به این معنا نیست که از شر من خلاص میشی!من کی گلایه ای کردم که این مزخرفات و تحویلم میدی،ها؟!
امیرعلی لبخندی زد و دست جلو برد و محکم زیر چانه نسیم زد به عادت همیشه،اما این بار چانه برهنه که دیگر شالی نبود؛خودش هم اعتقادات خاص خودش را داشت،دست خودش نبود،فراموش کرده بود؛به روی خودش نیاورد تا نسیم را هم خجالت زده نکند باز که ببرون آوردنش از لاک شرم و حیا کار حضرت فیل بود و بس!
_آی آی این زبونت بی تربیت شده ها!
نسیم با شیطنت سر جلو کشید..
_ میخوای بندازیمش اینجا تو دره بعد بریم؟!
_ امیرعلی ابرویی بالا انداخت..
_ که آقا گرگه بخورتش؟!
نسیم مثل کسی که به یکباره زیر باد میلرزد،لرزید و با دست خودش را بغل کرد و بلند شد،امیرعلی زانو زده عقب کشید تا رد شود..
_ نه نه پاشو بریم امیر!
امیرعلی از پشت با شیطنت لب زد..
_ البته یه گرگ واقعی که هر روز و هر شب میخواد شکارت کنه!
نسیم عاشقانه ظریف گنجانده در شیطنتش را گرفت...
لبخندی زد و همانجا ایستا بی آن که برگردد لب زد..
_ بهش بگو اون آهو خوشگله جایی فرار نکرده که دست آقا گرگه بیوفته!
امیرعلی جوابش را نمیداد و فتیله پیچش نمیکرد که امیرعلی نبود!بلند شد و دورش زد و درست بیخ گوشش نفس های گرمش را آزاد کرده با چشم های ریز شده رسوخ کرد بر نگاهی که از گوشه چشم می پایید او را...
_ معلوم خوب!چون هر روز و شب تو چنگش اسیره..جایی نرفته که اسیر یه گرگ دیگه بشه!
با لبخندی مرموز ماشین را دور زد،خودش هم میدانست چه بلوایی در دل آن نسیم بیچاره به پآ کرده که همانجا خشک شده بود...
_ نسیم؟داروهات تو کیفته؟
او که جای سالم در بدنش نمانده بود،از همانجا طعنه زد
_کدوم دارو ها این دست ناقص یا...
_ همه ش!
_ همونجاست.
کیف نسیم را چنگ زد،کاور چادری که پتوی مسافرتی را هم در آن جا داده بود بر دوشش زد و کیف نسیم را هم به دست گرفت..
ماشین را با درهای باز رها کرد و سمت نسیم رفت..
_ بیا اینم کیفت..
_ درا رو باز گذاشتی که!
_هیچ کس وقتی از ماشین پرت میشه تو دره درو پشت سرش نمیبنده!
نسیم ابرویی بع این درایت امیرعلی بالا انداخت...
_ نمیدزدنش؟!
_ نه..گفتم که آدم عادی زیاد از اینجا رد نمیشه،الانم که کلا راها بسته ست فقط میمونه همون یه نفری که میاد مژدگونی ببر