#پانصد_و_بیست_و_پنج
سه قدم سنگین که برداشت،قامتش زیر لبه پرتگاه خم شد،رفته رفته قامتش خم تر هم میشد تازه اول راه بود،سنگینی نسیم روی سینه اش بیشتر شد،
قدم چهارم..یک لحظه ایستاد و نفسش گرفت..قلبش..آخ قلبش..یک هفته هم نبود که از اتاق عمل بیرون آمده بود قلب زخمی اش...شاید فقط عطر حضور آن چشم هایی روی قلبش بود که با آن دوام می آورد..
بعد از چند ثانیه ایست نفسی گرفت و قدم پنجم را برداشت..قامتش خم تر شد باز..قدم ششم حال با نسیمی که به سینه اش چسبیده بود کاملا به سقف دیواره ی همان سنگی چسبیده بودند که بالای آن ضخامت نیم متری میتوانستند سرشان را رو به آسمان بگیرند و راه روند بی آن که ترسی از خالی شدن زیر پای شان داشته باشند و مرگی که آنان را در آغوش میکشد..
دستانش را با احتیاط روی طناب به حرکت در آورد و بالا ترین نقطه از طناب را چنگ زد ؛ نیم مترش هم نیم شد، راه به پایان رسیده بود..فقط مانده بود یک حرکت...یک حرکت فقط...
نفس زنان سر پایین کشید و نسیم را در هیجانش سهیم کرد..
_ نسیم ! پاهات و قفل پاهام کن،سفت بچسب من و..زیر پامون خالی میشه الان!
نسیم سر بالا کشید و نگاهی به او کرد،تازه میفهمید چه راهی را پشت سر گذاشته اند؛چرا که تمام مدت سرش در سینه گرم او بود و فقط بدنش بود که با حرکات امیرعلی مچاله میشد؛بدون آن که نگاهی به آن دره سیاه بیندازد،سرش گیج رفت از نگاه امیرعلی و سر در سینه اش فرو برد..
حال سر امیرعلی از زیر آن لبه سنگی بیرون آمده بودآن قدر که آسمان سرمه ای شب و نیمی از ماه را ببیند،طناب را آن قدر سفت چسبیده بود که وقتی زیر پاهایشآن خالی شد جاذبه زمین هم هیچ غلطی نکند!
چشم بست و با دستانی که تمام شیره بدنش در آن ها جمع شده بود پاهایش را رها کرد در هوا و پاهای نسیم قفل پاهایش بود هنوز..
آرام پلک گشود و نگاهی به دره سیاه زیر پایش کرد،چیزی نمانده بود که او از آن بالا دهن کجی کند به آن زمین زشت!
حال مانده بود همان نیم متر لبه صاف فقط!
با یک حرکت بدنش را با حرکت دستانش روی طناب بالا کشید و همان نیم متر هم نیم شد،سر پایین کشید و آرام نجوا کرد در گوش نسیمش..
_نسیم!نگام کن!
نسیم اطاعت کرد و تا آسمان سرمه ای را بالای سرش و عسلی های برق دار او را دید و خودش که به آن لبه صاف چسبیده بود هینی کشید از هیجان و چانه اش را به سینه او چسباند،این بار انگار علنی خودش او را بغل کرده بود و خوشحالی اش را در آغوش او می کرد،اما امیر علی تن یخ زده اش را کاملا حس می کرد خدا خدا می کرد این تن یخ زده توان بالا رفتن داشته باشد..
_ ببین..رسیدیم دیگه هیچیت نمیشه،هیچی!آروم یکی از دستات و ول کن و بالای اون لبه رو بچسب،بعد اون یکی دستت و..من محکم گرفتم پاهات و کمک میکنم بری بالا نترس!
چشم های نسیم برق دل دل زد با تردید لب زد :پس تو چی؟!
امیرعلی تمام اطمینانش را در چشم هایش ریخت..
_ میبینی که من طناب دور کمرم هست با یه دست طناب و میگیرم با یه دست ترو...حالا برو بالا...
تازه اینجا بود که قلب نسیم تند و تپنده میزد تا به حال در آغوشی که مامن آرامشش بود آرام گرفته بود،یک حرکت اشتباه کافی بود تا طعم مرگ را بچشد و به جواب سلام حضرت اضرائیل را با سر دهد،اگر امیرش نمیتوانست او را بگیرد؟اگر میگرفت و برای خودش اتفاقی می افتاد؟