آقای راننده طیاره فرمودند که از مرز گذشتیم و اینک روی خاک ترکیهایم. یعنی در آسمان ترک.توکلت علیالله!
فقط الان باور میکنم که آن سفر، که یک سال و خردهیی صحبتش بود، و ده پانزده سال خودم خیالش را داشتم، انجام شده است. خب حالا چطورم؟ راستی چطورم؟ احساس بخصوصی دارم؟ چرا. هه هه.کمی انگشتان پایم سرد شده. گویا سی و پنچ هزار «پا» ارتفاع داریم. مهماندار هندی میزم را باز کرد. صبحانه خواهد آمد. نمیدانم گرسنه هستم یا نه. به هر حال نکی خواهم زد. راستی زیر پا، یعنی زیر پای من، ترکیه هم عبارت است از ابر خالص، با کمی رنگ خاکستری بیشتر. یعنی آن پائین سوخته و سوزنده و سوزاننده و سوختنی و در نتیجه دود بیش از ولایت خودمان است.
حالا زمین ترکیه را میبینم. زمین و کوه و رود، که همه جا زمین و کوه و رود است. با کمی اختلاف در پست و بلندش و عرض و طولش. و با شباهتی بسیار. اما چرا آدم همان آدم نیست؟ شاید هم هست الان یکهو دلم ریخت. و نفسی بلند. لعنت به همه مرزها و دیوارها و فاصلهها و جدائیها.
آیا تو در آن پائین میدانی که من الان دارم از این بالا میگذرم.شاید هم کوه یا رود تو را به یاد من آورده است. این زمین. زمین ترک. همیشه برای تو دلواپس هستم. هیسسس!
#بهمن_فرسی«حرفهایی با خودم در میان راه»
خرداد ۱۳۴۶