اعتراف «۴»
از اونجایی که من تا ۱۰سالگی دهات بودم و بعدش هم رفتیم اسلامشهر و تا ۱۶ سالگی حدوداً تعطیلات میومدم دهات و کارایی که قبلاً داشتیم مثل: آبیاری باغ، چیدن آلوچه و تبدیلش به لواشک، هَرس درختا و... منم تو سن بلوغ از لحاظ روحی و جسمی بودم یدونه دوست دختر که تهرانی بود داشتم که خب از این دوستیای نامهای که تعطیلات اونام میومدن دهات(۲ماه شد کلاً دوستیمون ولی منو تغییر داد)
😄و از اونجایی که وضع مالی پدرش خیلی خوب بود تو سن ۱۳ سالگی سوار ماشین خودش میشد و میومد از جلو در ما رد میشد، یبار که ۱۳بدر تموم شده بود و ما که خاندانن ماشین نداشتیم سر جاده وایساده بودم تنها که بیام اسلامشهر همون دختره با خانواده داشتن میرفتن تهران منو نگاه کرد و من خجالت کشیدم و به غرورم بر خورد و منو بغضی فرو برد که هنوزم بهش فکر میکنم و با خودم احد کردم تا زمانی که ماشین نخریدیم دیگه دهات نرم و ۲ سال دهات نرفتم و آخر خواهرم با کار کردن تو جوراب بافی، کارخونه کروز و جموجور کردن پولایی که منم کار کرده بودم تو این مدت... یه پراید خریدیم که شد اولین ماشین ما و بعد اون رو بعداً میگم...
ولی گاهی باید بهتون بر بخوره تا رشد کنید همین.
@Sadehbafi