View in Telegram
«نوار خالی» داستانی از وحید حیدرنژاد صدای شکستن که چُرت هوا را پاره کرد، محمد بیدار شد. نپرید. چشم‌هایش را آهسته باز و بسته کرد و بعد سرش را چرخاند. پاکت و فندکش را برداشت و همان‌طور که دراز کشیده بود، نخ اولِ روز را روشن کرد. حالا صدای منیژه هم بلند می‌آمد. صدای داد زدن‌های یحیی هم همین‌طور. صدای پرت شدن تشت و خرت‌و‌پرت‌ها و صدای قدم‌های تند و دایره‌وار آدم‌ها توی حیاط. صدای نیمه‌بلند و ناآشنای کسی هم می‌آمد که می‌گفت: «شما به خودتونم رحم نمی‌کنین!» ادامه‌ی این #داستان را در وب‌سایت سایه‌ها بخوانید: http://sayeha.org/ap4362 ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ ☑️ خانه ادبیات معاصر @saaayehaaa
Telegram Center
Telegram Center
Channel