«آفتاب نیمجان صبح»
داستانی از محمد ساداتهندی
مرگ بر اثر برخورد سر به لبهی جدول خیابان نظری در حوالی انقلاب.
صبح یک روز اردیبهشت، در حالی به سیگار بهمن کوچکی که لای انگشتانم میلرزد، پُک میزنم که درست سی و شش دقیقهی بعد خواهم مُرد…
نشستهام لبهی آجری باغچهای زیر سایهی درختی روبهروی کافهای که بسته است. کی فکرش را میکردم؟! مثلاً دو سال پیش. که دو سال بعدتر در چنین لحظهای، یعنی در خنکای صبح ده اردیبهشتی، به جای تکیه زدن به صندلی کارم، دربهدر خیابانها باشم برای ویزیت مواد غذایی. به خودم فشار میآورم تا یادم بیاید که دو سال پیشتر، درست در همین روز و ساعت، در چه حالی بودهام و به چه فکر میکردهام؟!
ادامهی این #داستان را در وبسایت سایهها بخوانید:
http://sayeha.org/ap4354
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa