میگویند خورشید همهچیز را دوباره جان میدهد. حالا ببینید خورشید را، انگار خودش هم مرده، مگر نه؟ همهچیز مرده، هر جا را نگاه کنی جز نعش نمیبینی. فقط یک مشت آدم ماندهاند و دورشان جز خاموشی هیچ نیست؛ این است دنیا.
حالا باز اتاقهای خالی و تنهایی. آونگ ساعت میرود و میآید، کار دیگری که ندارد، دلش برای چیزی نسوخته، غمی ندارد. مصیبت اینجاست که بعد از این دیگر کسی نیست!
من از این ناراحتم که همهچیز فقط یک اتفاق بوده، یک تصادف سادهی کورکورانهی وحشی. درد اینجاست! پنج دقیقه، همهاش پنجدقیقه دیر کردم! اگر پنجدقیقه زودتر رسیده بودم، آن لحظهی نحس مثل ابری گذرا از روی سرمان میگذشت و میرفت، بعداً حتی یادش هم نمیافتاد.
او کل دنیایم بود، در رویاهایم امید به آیندهام بود! تنها کسی بود که برای خودم دستوپا کرده بودم و به دیگری هم احتیاجی نداشتم و حالا او همهچیز را میدانست.
هیچچیز آزاردهندهتر و تحمل ناپذیرتر از این نیست که آدم به خاطر یک اتفاق نابود شود، اتفاقی که میتوانست نیفتد. انواع بدبیاریها و شرایط دست به دست هم دادند تا آن اتفاق رقم بخورد. کلش میتوانست مثل ابرهای آسمان از سرم بگذرد و برود.
این درست است که همقطارهایم به خاطر شخصیت پیچیدهام از من خوششان نمیآمد؛ یا شاید هم به خاطر شخصیت مضحکم. آخر اغلب اینطوری است که آنچه برای شما والا و مقدس و محترم است دیگران و جمع دوستانتان را به خنده میاندازد و علتش هم معلوم نیست.
معمولاً آدم در مواجهه با غمی سنگین یا بعد از یک توفان شدید روحی مدام میخواهد بخوابد. میگویند محکومان به اعدام شب آخر زندگیشان به خواب سنگینی میروند. همینطور هم باید باشد، قانون طبیعت است؛ وگرنه آدم توان تحمل سختی را نخواهد داشت...
فقط شانزده سالش بود، در اوج جوانی مگر میتوانست چیزی بفهمد از حقانیت من و رنجهایی که کشیده بودم؟ در این سن و سال آدمیزاد قاطع است، یکهتاز است، زندگی را نمیشناسد و اعتقادات خام و دمدستی جوانیاش را دارد.
همهی اینها تا وقتی خوباند که در ذهنم حرفشان را میزنم و اگر همینها را بلند بگویم، احمقانهترین حرف ممکن میشوند. دلیل سکوتهای پرنخوت ما همین بود و برای همین در سکوت گذران میکردیم.
شما طردم کرده بودید، شما آدمها. با آن سکوت تحقیر آمیزتان من را راندید. درست در برههای که پرشورترین احساساتم را نثارشان میکردم، جواب اشتیاقم را با آزار دادید و تا آخر عمر رنجیدهخاطرم کردید. حالا من مسلماً حق دارم بین شما و خودم دیوار بکشم.
اگر کسی کاردی تیز توی قلب آدم فرو کند، آدم بلافاصله از پا نمیافتد؛ ما نیز فهمیده بودیم که فقدان امرنس را هنوز در درونمان احساس نکردهایم، که لطمهاش بعداً به ما وارد خواهد شد، که بعداً از پا خواهیم افتاد. این اتفاق اینجا نمیافتاد، یعنی جایی که او، هرچند در قالب باورنکردنی یک خاکستردان، هنوز حضور داشت.
حاضر بودم رستگاری جانم را به کسی ببخشم که تکانم بدهد و بگوید: «گریه و ضجه بس است. این فقط یک خواب بد بود.» مدام این حسم بیشتر میشد که اتفاقی که دارد برایمان میافتد ممکن نیست واقعی باشد. غیرممکن به نظر میآمد که آنهمه اتفاق هولناک بر سر یک نفر آوار شود.