چیزی را گم کرده بودم. ذهنم پر از هیاهو بود؛ هیاهوی سکوت.
تمام آن چهل و اندی سالی که جان کندم تا به اینجا برسم، آرزویم همین بود.
خواستار سکوت بودم. سکوت مطلق.
هرروز صبح که کالبد خسته و ذهن آشفتهام را برای شروع روزی دیگر آماده میکردم، هرشب که مجوز استراحت را از زندگی میگرفتم.
همه آن لحظات آرزویم تختی نرم تر، ملحفهای گرم تر، لباسی آبرومندانهتر و غذایی قابل تحمل تر بود. حداقل چیزی جز نان خشک.
خیلی وقت بود ساعت قدیمی منفور روی میز زنگ نمیخورد.
هرگز تصمیم نداشتم آن را به ساعت سازی خیابان یکم بسپارم. این بار میخواستم بدون توجه به زمان، به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم. شاید این بین کمی هم خوابیدم.
آخرین باری که آسمان را آبی دیده بودم همان روزی بود که بازنشستگی ام به طور رسمی تایید شد.
گفتم بازنشستگی، راستی که رفت و آمد بین ادارهها و سر و کله زدن با کارمندان عبوس دولت هم سخت بود.
در همان یکسال ناقابل آنقدر پله های ساختمان بیمه را بالا و پایین کرده بودم که حدس میزنم تعدادشان را از نظافتچی آنجا هم بهتر میدانستم.
البته که از حق نگذریم نسبت سود به ضررش اگر بیش تر از ۱۰۰ نبود کمتر هم نمیشد.
طبقه دوم کنار پنجره، پشت کانتر منتظر سفارش جدید بود. البته همیشه هم چرب زبانی اش جوابگو نبود. به هرحال راضی کردن کارمندان خسیس و پیرمردان ی لا غبایی که دنبال حقوق بازنشستگی بودند. یا آن لات و لوت هایی که منتظر دریافت خسارت بودند برای خرید یک فنجان قهوه آنقدر ها هم آسان نبود.
امروز بیش از پیش چیزی مرا به سوی ساختمان بیمه می کشاند.
سال ها بود که پزشک از خوردن قهوه منعم کرده بود. روز اول از سر دلسوزی یک فنجان آمریکانوی رقیق را به زور هورت کشیدم اما از روزهای بعد خبری از دلسوزی نبود.
یک بار که مثل همیشه روزنامه بدست منتظر آماده شدن سفارشم بودم تیتر صفحه اول روزنامه حسابی توجهم را جلب کرد:" پیدا شدن مواد مخدر در بزرگ ترین فست فود زنجیره ای میلان".
غرق خواندن گزارش پلیس بودم که با بوی قهوه سرم را ناخودآگاه بالاآوردم:
"احتمالا باید از پلیس میلان خواهش کنم به دم و دستگاه تو هم نگاهی بندازه!"
دستش رو روی شونم گذاشت و ابرویی بالا انداخت:"این عادلانه نیست پاول،من توانایی پرداخت این مبلغ خسارت رو ندارم."
و بعد اشاره ای به ارقام پایان ناپذیر روی صفحه روزنامه کرد.
بدون حرف دیگه ای سرم رو پایین انداختم و غرق تلخی قهوه شدم.
هیچ چیز اینجا عادلانه نیست عزیزم. چون عدالت برای من معنی دیگه ای داره.
عدالت یعنی اینکه تو مال من باشی پسرک قهوه فروش، عدالت یعنی این.