ترم دوم که بودیم، یه شب دوتا از بچهای اتاق توی شیفت ایشون، دعواشون شده بود.
بعد دعوا اومدن اتاقمون و شروع کردن نصحیت کردن که مثلا دعوا نکنید و دوست باشید و این حرفها.
بعد گفت:" من اوایل ازدواجم خیلی با شوهرم دعوام می شد، دعوای شدید ها! آقای ما میزد ظرف ها و گلدون ها و هرچی که بود رو میشکست. منم بچه بودم بلد نبودم چیکار کنم.می نشستم گریه میکردم.
تا ایییییییییییینکه یه روز خواهرشوهرم اومد خونهمون و منو برد گوشه و بهم یاد داد که رفتار درست توی این موقعیت چیه..."
ماهم چهارتا آدم توی اتاق، کنجکاو که این راه حل طلاییِ خواهر شوهر خانم میم برای برقراری صلح و آشتی، چی میتونه باشه؟!
که ایشون یه قُلپ به چاییشون زدند و ادامه دادند" از اون موقع، یاد گرفتم که هر وقت دعوامون بشه، برم وسایل گرون رو از دم دست شوهرم جمع کنم که چیزی نباشه تا برداره بشکنه" 😌
بعد دید که ما خیلی متعجب از این راهحل طلایی هستیم ادامه داد که:" والا خب! دعوا تموم میشد ولی ظرفهام میشکست"
و اتاق رو جلوی چشم ما متحول شدگان ترک کرد.
+راه حلش به قدری بر اتاق ما تاثیر گذاشت که درسته یه هفته بعد دعوای شدید و کتککاری پیش اومد؛
ولی خب کسی ظرف کسی رو نشکست.😁
#خانم_سرپرست_م