داستان زندگی شهدا

#همسرداری
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
سال تحویل دور هم بودیم
سر سفره نشسته بودیم که پدر بهمون عیدی داد بعدش علی شروع کرد به همه عیدی داد غیر از من....
گفت: "بیا بالا توی اتاق خودمون"
یه قابلمه گرفت و گفت: "من میزنم روی قابلمه تو از روی صداش بگرد و هدیه ات رو پیدا کن"...
گذاشته بود توی جیب لباس فرمش یه شیشه عطر بود و یه دستبند این قدر برام لذت بخش بود که تا الان یادم مونده «نیمه پنهان ماه جلد ۵ صفحه ۳۲»

#شهید_علیرضا_یاسینی
#عاشقانه‌های_شهدایی
#همسرداری

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵عشق به خانواده🔵

موقع به دنيا آمدن دخترمان، حاجی گفته بود وقتش که شد زنگ بزن. هر کس جواب داد بگو به فلانی بگوييد بيايد. خودم ميفهمم چه شده...

سر شب زنگ زدم. خودش تلفن را جواب داد. از صدايش فهميدم چقدر خسته است.

پرسيدم: "چند شبه نخوابيدی؟ اين دفعه ديگه چی شده؟ باز بچه هات بی غذا موندن"؟

گفت: "نه خانم، غذايشان را داده ام. فعلا بی سرپناه مانده اند. چند تا لودر نياز داريم. سراغ نداری"؟
پرسيد: "وقتش شده"؟
گفتم آره
گفت: "من الان راه ميفتم"
گفتم "با کی ميای؟ تنها راه نيفتی ها..."

بيشتر از تير و ترکش، مي ترسيدم تصادف کند...همه شان حداقل يک تصادف ناجور کرده بودند؛ آقای کريمی، حاج همت، خود حاجی...

گفت: "يه کاريش ميکنم"

تنها آمد...
چشمهايش از بی خوابی سرخ سرخ بود. گفتم اين بود کاری که قرار بود بکنی؟

گفت: "من که تنها نيامدم. تمام راه شما همراه من بودی"

👈 شهيد محمد عباديان
📚 نيمه پنهان ماه ص۴۶

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#محبت_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵 شیرینی زندگی🔵


جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «می تونم یکی دیگه بردارم؟»
گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟»
برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود، هر جا که غذای خوشمزه یا شیرینی یا شکلات تعارفش می کردند بر می داشت اما نمی خورد. می گفت: «می برم با خانم و بچه هام می خورم».
می گفت: «شما هم این کار رو انجام بدید. اینکه آدم شیرینی های زندگیشو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر می ذاره».

👈 شهید سید مرتضی آوینی
📚فلش کارت مهر و ماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵آخر هفته🔵

پنج شنبه و جمعه که می دانستم ديگر خانه است، همه جا را مرتب می کردم و غذا را آن طور می پختم که برای مهمان درست می کنند و کلی وقت صرفش مي کردم و بعد هم با تزيين و مخلفات می آوردم توی سفره برای مهمان آخر هفته ام...
بعضی وقتها تلفنی خبر می داد که ديرتر می آيد. من هم غذای بچه ها را می دادم و گاهی تا ساعت 4 يا5 ناهار نخورده منتظرش می ماندم تا بيايد و با هم ناهار بخوريم.
تا وقتی در خانه بود اگر خودم کنارش نبودم حتی چايی هم نمی خورد. می گفت: "بيا بشين پيش من تا منم چايی ام را بخورم."
دوست داشت وقتی در خانه است همه اش کنارش باشم. اگر هم مشغول کاری بودم می آمد کمکم...

👈 شهيد حاج رضا کريمي
📚 هزار از بيست، ص66

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵معجزه ی خطبه عقد🔵

اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنّت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!
همینطور برخوردهای بعدیش در حال عادی بودن، برایم همراه با ترس بود؛ تا جایی که وقتی صدایش را می شنیدم، تنم می لرزید.
ماجراها داشتیم تا ازدواجمان سر گرفت؛ ولی چند ماه بعد از ازدواجمان، احساس کردم این حاجی با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده! خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
این را از معجزه های خطبه عقد می پنداشتم؛ چرا که شنیده بودم که قرآن کریم می گوید: {و جعل بینکم مودۀ و رحمۀ}.

🌷 شهید محمدابراهیم همت🌷
📚 فلش کارت دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#محبت_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

#عشق_چمران

🔵لیلی و مجنون🔵

آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."

گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."

گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."

خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."

👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#توصیه_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 دست به غذا نزد🔵

ناهار خونه پدرش بودیم. همه دور تا دور سفره نشسته بودن و مشغول غذا خوردن. رفتم تا از آشپزخونه چیزی برای سفره بیارم. چند دقیقه طول کشید.
تا برگشتم نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به غذا نزده تا من برگردم و با هم شروع کنیم. این قدر کارش برام زیبا بود که تا الآن تو ذهنم مونده.

👈 شهید مهدی زین الدین
📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 سهل انگاری🔵

مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم.
منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهل انگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟
وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: «خوابیده». بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن.
فقط گوش داد. آروم آروم چشم هاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت: «تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها می ذارم. منو ببخش».
من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم از خجالت خیسِ عرق شدم.

👈 شهید یوسف کلاهدوز
📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر
@zendegishahid
@zendegishahid
🍃🌺

🔵 با خانواده 🔵

از گردان اومده بودیم خیلی خسته بودیم، به آقا مهدی گفتم بیا بریم یه جا خستگی در کنیم، یه چیزی بخوریم بعدش می رسونمت خونه.
گفت: نه الان برسونم خونه. خستگی من کنار خانواده تموم می شه. بعد سفارش کرد که ما کارمون یه طوریه که برای خانواده وقت کم میاریم. حتی چند دقیقه هم که وقت گیر آوردی کنار خانوادت باش .

📚 مدافعان حرم

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری

#مدافع_حرم
🌷 شهید مهدی علیدوست🌷
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵شهادتت مبارک🔵

با چند تا از بچه های سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم. یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم: «دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم. اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!» بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.
دیدم از حمید صدایی در نمیاد. نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه، جا خوردم. گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو. اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟»
سرش رو آورد بالا و گفت: «فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم».

🌷 شهید حمید باکری🌷
📚 فلش کارت مهروماه, موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵خون سرد🔵

صبح زود حمید می خواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم.
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش.
هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خون سردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی برم دکتر». این قدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم.
یه هفته ی تموم می بردش دکتر. بهم می گفت: «دیدی خودتو بی خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد».

#شهید_حمید_باکری
📚 فلش کارت مهر وماه, موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری #احترام_به_همسر


@zendegishahid
@zendegishahid

🔵آخر هفته🔵

پنج شنبه و جمعه که می دانستم ديگر خانه است، همه جا را مرتب می کردم و غذا را آن طور می پختم که برای مهمان درست می کنند و کلی وقت صرفش مي کردم و بعد هم با تزيين و مخلفات می آوردم توی سفره برای مهمان آخر هفته ام...
بعضی وقتها تلفنی خبر می داد که ديرتر می آيد. من هم غذای بچه ها را می دادم و گاهی تا ساعت 4 يا5 ناهار نخورده منتظرش می ماندم تا بيايد و با هم ناهار بخوريم.
تا وقتی در خانه بود اگر خودم کنارش نبودم حتی چايی هم نمی خورد. می گفت: "بيا بشين پيش من تا منم چايی ام را بخورم."
دوست داشت وقتی در خانه است همه اش کنارش باشم. اگر هم مشغول کاری بودم می آمد کمکم...

👈 شهيد حاج رضا کريمي
📚 هزار از بيست، ص66

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری


@zendegishahid
@zendegishahid

🔵آرامش🔵

هميشه با همسرش با متانت و سعه صدر برخورد مي کرد و همين باعث مي شد آرامش، هميشه مهمان خانه شان باشد.

شوهرش کم حوصله بود و خيلي زود از کوره در مي رفت اما او نمي گذاشت تند شود. زود سر و ته قضيه را جمع مي کرد و دوباره آرامش را به خانه برمي گرداند.

فاطمه با همين رفتارش توانسته بود زندگي را مديريت کند.

👈 شهيده فاطمه نيک
📚 به رنگ صبح، ص۳۶

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری



@zendegishahid
@zendegishahid

🔵سفارش ناب🔵

هميشه مي گفت:تو کنار من و همراه مني، اما خودت هم بايد يک مسيري داشته باشي که مال خودت باشد و در آن رشد کنی؛ پيش بروی.

در يکي از نامه هايش نوشته بود "از فرصت دوری من استفاده کن. بيشتر بخوان. مخصوصا قرآن. چون وقتی با هميم من آفتم. نمی گذارم تو به چيز ديگری نزديک شوی."

👈شهيد حميد باکري
📚نيمه پنهان ماه، ص27

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#توصیه_به_همسر

@zendegishahid
@zendegishahid

🔵مقصر🔵

یه روز که خسته از محل کار به منزل برگشتم دیدم بچه ها دعواشون شده و صداشون تا دم در خونه میاد. با عصبانیت وارد خونه شدم تا از عباس گلایه کنم. دیدم داره نماز می خونه. نمازش که تموم شد حسابی ازش گله کردم که چرا شما خونه بودی و بچه ها این قدر شلوغ می کردند؟ عباس هم با مظلومیت خاصی عذر خواهی کرد.
بعد که آروم تر شدم فهمیدم چقدر تند باهاش حرف زدم. اصلاً عباس مقصر نبود. نماز می خونده و بچه ها از همین فرصت استفاده کرده بودند. فقط به این فکر می کردم که چقدر بزرگوارانه باهام برخورد کرد.

📚 فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#احترام_به_همسر


@zendegishahid

#عکس_یادگاری
🌷 شهید عباس بابایی🌷
@zendegishahid

🔵خجالت🔵

تا اومدم دست به کار بشم سفره رو انداخته بود. یه پارچ آب، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشته بود سر سفره. نشسته بود تا با هم غذا رو شروع کنیم.
وقتی غذا تموم شد گفت: «الهی صد مرتبه شکر، دستت درد نکنه خانوم. تا تو سفره رو جمع کنی منم ظرفها رو می شورم».
گفتم: «خجالتم نده، شما خسته ای، تازه از منطقه اومدی. تا استراحت کنی ظرف ها هم تموم شده».
نگاهی بهم انداخت و گفت: «خدا کسی رو خجالت بده که می خواد خانمشو خجالت بده». منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کار شدم.

🌷شهید حسن شوکت پور🌷
📚فلش کارت مهروماه، موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری #کمک_به_همسر


@zendegishahid
@zendegishahid

🔵خون سرد🔵

صبح زود حمید می خواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم.
وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود. همین که برداشتم آبِ جوش ریخت پشت گردنش.
هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه، هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسوند توی آشپزخونه و با خون سردی بهم گفت: «آروم باش. تا تو آروم نشی بچه رو نمی برم دکتر». این قدر با نرمی و خون سردی باهام حرف زد تا آروم شدم.
یه هفته ی تموم می بردش دکتر. بهم می گفت: «دیدی خودتو بی خود ناراحت کردی، دیدی بچه خوب شد».

#شهید_حمید_باکری
📚 فلش کارت مهر وماه, موسسه مطاف عشق

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری #احترام_به_همسر

امروز سالگرد عروج ملکوتی شهید حمیدباکری است..🌺
شادی روحش صلوات🌸

@zendegishahid
@zendegishahid

#عشق_چمران

🔵لیلی و مجنون🔵

آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."

گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."

گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."

خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."

👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#توصیه_به_همسر
به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

#عشق_چمران

🔵لیلی و مجنون🔵

آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند، عصر بود و من در اتاق عمليات نشسته بودم که ناگهان در باز شد و مصطفی وارد شد!
تعجب کرده بودم. مرا نگاه کرد و گفت: "مثل اينکه خوشحال نشدی ديدی من برگشتم؟ من امشب برای شما برگشتم."

گفتم: "نه، تو هيچ وقت به خاطر من برنگشتی. برای کارت آمدی."
با همان مهربانی گفت: "... تو می دانی من در همه عمرم از هواپيمای خصوصي استفاده نکردم ولي امشب اصرار داشتم برگردم، با هواپيمای خصوصی آمدم که اينجا باشم."

گفتم: "مصطفی من عصر که داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم اينقدر دلم پُر است که می خواهم فرياد بزنم. احساس کردم هر چه در اين رودخانه فرياد بزنم، باز نمی توانم خودم را خالي کنم. آن قدر در وجودم عشق بود که حتی تو اگر می آمدی نمی توانستی مرا تسلی بدهی."

خنديد و گفت: "تو به عشقِ بزرگتر از من نياز داری و آن عشق خداست. بايد به اين مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هيچ چيز راضی نکند. حالا من با اطمينان خاطر می توانم بروم...."

👈شهيد مصطفی چمران
📚نيمه پنهان ماه، ص۴۴

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری
#توصیه_به_همسر


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

🔵در تنهایی🔵

هر وقت می خواست برود، يک مطلبی مثلا حديث، آيه، جمله هايی از وصيت نامه شهدا را با ماژيک می نوشت و می زد به ديوار اتاق.

می گفت:"دفعه بعد که آمدم، اينو حفظ کرده باشی..."

نمی خواست در تنهايی فکرهای الکی کنم.

#شهيد_مهدی_زين_الدين
📚نيمه پنهان ماه، ص۲۲

#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#همسرداری #توصیه_به_همسر



به ما بپیوندید↙️↙️

@zendegishahid
Ещё