@zendegishahid🔵عشق به خانواده
🔵موقع به دنيا آمدن دخترمان، حاجی گفته بود وقتش که شد زنگ بزن. هر کس جواب داد بگو به فلانی بگوييد بيايد. خودم ميفهمم چه شده...
سر شب زنگ زدم. خودش تلفن را جواب داد. از صدايش فهميدم چقدر خسته است.
پرسيدم: "چند شبه نخوابيدی؟ اين دفعه ديگه چی شده؟ باز بچه هات بی غذا موندن"؟
گفت: "نه خانم، غذايشان را داده ام. فعلا بی سرپناه مانده اند. چند تا لودر نياز داريم. سراغ نداری"؟
پرسيد: "وقتش شده"؟
گفتم آره
گفت: "من الان راه ميفتم"
گفتم "با کی ميای؟ تنها راه نيفتی ها..."
بيشتر از تير و ترکش، مي ترسيدم تصادف کند...همه شان حداقل يک تصادف ناجور کرده بودند؛ آقای کريمی، حاج همت، خود حاجی...
گفت: "يه کاريش ميکنم"
تنها آمد...
چشمهايش از بی خوابی سرخ سرخ بود. گفتم اين بود کاری که قرار بود بکنی؟
گفت: "من که تنها نيامدم. تمام راه شما همراه من بودی"
👈 شهيد محمد عباديان
📚 نيمه پنهان ماه ص۴۶
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا#همسرداری#محبت_به_همسر@zendegishahid