داستان زندگی شهدا

#قسمت_چهل_یک
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_چهل_یک 1⃣4⃣


من خودخواه شده بودم.
منوچهر رو براي خودم نگه داشته بودم.
حاضر شده بودم بدترین دردا رو بکشه، ولی بمونه.
دستم رو بالا آوردم و گفتم:

"خدایا، من راضی ام به رضای خودت.
دلم نمی خواد منوچهر بیشتر از این عذاب بکشه"
منوچهر لبخند زد 😊و تشکر کرد....

دهنش خشک شده بود.
آب ریختم توی دهنش.
نتونست قورت بده.
آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون.
اما «یاحسین» قشنگی گفت...

به فهیمه و محسن گفتم وسایلش رو جمع کنن و ببرن پایین.می خواستن منوچهر رو ببرن سی سی یو.
از سر تا نوك انگشتای پاش رو بوسیدم.💋
برانکارد آوردن‌،با محسن دست بردیم زیر کمرش،
علی پاهاشو گرفت و نادر شونه هاش رو.
از تخت که بلندش کردیم ،کمرش زیر دستم لرزید....
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشه....


《او را بردند....
از در که وارد شد، منوچهر را دید.
چشمهاش رابست. گفت: "تو را همه جوره دیده ام.
همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم،
ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم"

صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد😭.سر تا پاش را بوسید.با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد و آمد بیرون. دلش بوي خاك می خواست.
دراز کشید توی پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب.

علی ریز بغلش را گرفت، بلندش کرد و رفتند خانه.
تنها بر می گشت.
چه قدر راه طولانی بود.
احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است، اما نبود.
هدي آمد بیرون. گفت: "بابا رفت؟" و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند ....》

دلم می خواست منوچهر زودتر به خاك برسه.
فکر خستگی تنش رو می کردم.
دلم نمی خواست توي اون کشوهاي سرد خونه بمونه. منوچهر از سرما بدش میومد.
روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا اومد....

یک روز و نیم ندیده بودمش،
اما همین که تابوتش رو دیدم، نتونستم برم طرفش...
اونو هر طرف میبردن، می رفتم طرف دیگه،
دورترین جایی که میشد.
از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس.دلم پر می زد.
اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...

با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش، روي قلبش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود.
اون روز هم نذاشتن، چون کالبد شکافی شده بود.
صورتش رو باز کردم. روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن.

گفتم: "این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم "
مهرا افتاد دو طرف صورتش و چشماش باز شد. هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدي هم حرف میزدن.
گفتم: "راحت شدي. حالا آروم بخواب "

چشماشو بستم و بوسیدم.💋
مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم.
دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم.
سفارش کردم توي قبر رو ببینن، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه....



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid