داستان زندگی شهدا

#قسمت_چهل_و_یکم
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_سوم
@zendegishahid

دستانم را از درون دستش بیرون میڪشم. ازجا بلند میشوم و همانطور ڪھ بھ سمت اتاق خواب میدوم میگویم: همین؟! همین!؟ یحیام...مجروح شده؟ینـے تیر خورده؟...بدنش... یحیای من؟!...
دیوانھ وار اولین مانتویـے ڪھ درڪمدمیبینم را برمیدارم و تنم میڪنم.بدوم انڪھ دڪمھ هایش را ببندم یڪ روسری مشڪے برمیدارم ، سرم میڪنم و زیرگلویم گره میزنم. چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون مے ایم
_ بابا منو ببر پیشش..ببر!



پدرم از جابلند میشود سمتم مے اید، سعے میڪند من را بھ اغوش بڪشد ڪھ عقب میروم و میگویم: منو..ببر...پیشش!
از شدت گریھ نفسم بھ شماره مے افتد و سینھ ام تنگ میشود.
_ الان ؟...بااین وضعت؟!...محیا بابا داری میترسونے منو...
دستهایم رادرحالیڪھ میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
_ یحیام...یحیام... نمیگے چے شده...خودم باید ببینم!باید با چشمام ببینم حالش خوبھ...باید...
دو دستش را ڪمے بالا مے اورد
_ باشھ..باشھ..میبرمت...میبرمت...
ڪودڪ وار ارام میشوم و باپشت دست اشڪم را پاڪ میڪنم.



بغضش را قورت میدهد.
بانفسهای بریده بریده و گاها صداهای " هین " مانند ڪشیده ڪھ از گلویم خارج میشود پشت سرش راه مے افتم. سرم را پایین میندازم.همھ چیز تارشده ، او ڪھ خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد..


نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است

@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_دوم
@zendegishahid

از در بہ راهروے ساختمان سرڪ میڪشم و میپرسم: تنها اومدید؟!مامان ڪوش پس!؟
_ اومدم یبار پدر دخترے ڪنارهم باشیم.
شانہ بالا میندازم و دررا میبندم.او ڪہ ازاین ڪارها نمیڪرد!...
_ میخواے برگردم؟
_ چے؟! نہ بابا..خیلیم خوش اومدید!
_ مزاحمت شدم دختر.
_ نہ اتفاقا خوب موقع اومدید!
و بہ لباس و ڪفش روے مبل اشاره میڪنم.سرمیگرداند و بانگاهے غریب بہ خریدے ڪہ ڪرده ام چشم میدوزد...
_ امروز رفتم خرید...بااجازه خودم! ...
استینش را میگیرم و پشت سرخود میڪشم.اشاره میڪنم روے مبل بنشیند.اوهم بے هیچ حرفے ڪنار لباس یڪ وجبے فندقم میشیند..
_ حالتون خوبہ؟
_ اره عزیزم!
_ خداروشڪر! ڪلے ذوق داشتم اینارو بہ یڪےنشون بدم...ڪفش را برمیدارم و بہ طرفش میگیرم
_ بابا! ببین ببین...چقد ڪوچولوعہ!
لبهایش میلرزند...دردلم میگویم: نگران نباش...داره سعے میڪنہ لبخند بزنہ! پدرم همیشه جدے بود...این میتوانست توجیہ خوبے براے رفتارش باشد. پیرهن سرهمے را برمیدارم و روے پایش میگذارم
_ قشنگہ؟
_ صورتے؟
_ یدونہ ابے هم گرفتم!



هالہ ے غم هرلحظہ بیشتر چشمان ڪشیده اش را میپوشاند
_ صبرمیڪردے بچہ!..حتما اسم هم انتخاب ڪردید!
_ بلہ!
درحالیڪہ ازخجالت صورتم داغ شده ادامہ میدهم
_ اگر دخترباشہ.حسنا خانوم.اگر پسر باشہ اقاحسین...
لبخند میزند...اینبار محزون ترازقبل!
_ ان شاءاللہ صالح و سالم باشہ....
یڪ فعہ یاد چاے مے افتم بہ سمت اشپزخانہ میروم و میگویم: ببخشید...حواسم پرت شد!الان چاے رو میزارم دم بڪشہ...
صدایش میلرزد
_ نمیخورم بابا!..زیرشو خاموش ڪن. بیا اومدم خودتو ببینم...
پاهایم شل میشوند...دیگر نمیتوانم خودم راامیدوار ڪنم..
اب دهانم را بہ سختے فرو میبرم. شعلہ گاز را خاموش میڪنم و درحالیڪہ سرزانوهایم از نگرانے میلرزند بہ پذیرایے برمیگردم و مقابلش میشینم...
_ چیزے شده؟
_ نہ!...دلم برات تنگ شده بود!
_ همین؟
_ دیگہ...دیدم تنهایے .... گقتم یہ سر بزنم حس نڪنے توخونة ات مرد نیست!
تبسمے شیرین لابہ لاے موهاے خاڪسترےمحاسنش میشیند.
_ ممنون!...لطف ڪردید..
سرش را پایین میندازد...
_ یحیے زنگ نزده این چندوقت؟
_ نہ!..اخرین بار شیش روز پیش حرف زدیم...
_ اها!..خوب بود حالش؟
دل اشوبہ میگیرم
_ بلہ!...چیزے شده مگہ؟
_ نہ نہ!...خواستم بگم فڪراے بیخود یهو نڪنے... حالش الانم خوبہ!...بسپار بہ خدا!
یوقتم اگر یہ اتفاق ڪوچیڪ بیفتہ ڪہ نباید ادم خودشو ببازه! مگہ نہ؟
سردر نمے اورم..جملاتش یڪ طور عجیبے است
_ بابا؟!...خواهش میڪنم! نمیفهمم چے میگید...
قلبم تا دم گلویم بالا مے اید
_ اونجور نگاه نڪن!..چے گفتم مگہ؟
دستانم را روے زانوهایش میگذارم



_ مشڪل اینڪہ چیزے نمیگید!!!... تروخدا بابا!..بگو دیوونہ شدم!
هالہ ے اشڪ ڪہ پشت چشمم میدود...یڪ دفعہ میگوید: گریہ نڪن بابا! چیزے نشده...الان میگم.برو صورتتو اب بزن.طورے نیست...
پس یڪ چیز هست!! یڪ طور هست ڪہ اینجور دارد اماده ام میڪند.... قطرات درشت اشڪ از چشمانم روے گونہ هایم میلغزند...
_ یحیام...یحیام..چے شده...چے شده بابا؟!
دستانم را میگیرد: محیا اروم باش!
یڪ دفعہ بلند میگویم: نڪنہ شهید شده نمیگے؟ اره؟...
تمام بدنم میلرزد...شڪمم منقبض میشود و پشتم تیر میڪشد...بہ هق هق مے افتم
پدرم شانہ هایم را میگیرد: نہ نہ!!! بیمارستانہ... برش گردوندن....
دیگر گریہ نمیڪنم.سرم تیر میڪشد..زنده اس...شڪمم ولے هنوز منقبض مانده...
_ ڪدوم بیمارستان!چے شد؟..
_ اروم باش...سہ روز پیش اوردنش. الان بستریہ...مجروح شده..همین!


نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی

ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است


@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_چهل_و_یکم
#بخش_اول
@zendegishahid

عطریاس درفضاے اتاق پیچیده.مقابل اینہ ے میز توالتم مےایستم و پیرهن سرهمے اے برایش خریده ام را روے شڪمم میچسبانم.دورنگ ابے و گلبهے راانتخاب ڪرده ام.نمیدانم خدا قراراست رحمتش را نصیبم ڪند یا پسرے ڪہ دراینده اے نہ چندان دور پناه دومم بعداز پدرش باشد! هرچہ است.دلم برایش ضعف میرود.اندازه ے لباس بہ قدر یڪ وجب و نیم است ڪہ تاسرحد جنون انسان را بہ ذوق میڪشاند! ڪاش یحیے بود و میدید چہ ڪرده ام.میدید ڪہ دل بے طاقتم تا سہ ماهہ شدن صبر نڪرد!خم میشوم و یڪ جفت جورابے ڪہ بقدر دوبند انگشتم است را برمیدارم و دوباره روے شڪمم میچسبانم.. نمیداستم دیوانہ ها هم میتوانند مادر بشوند!!روے زمین مینشینم و دامنم را اطرافم باز میڪنم" ڪاش زودتر برگردے یحیے!!اولین لباس فسقلے ات را خریدم!"البتہ ببخش بدون تو و نظرت اینڪاررا ڪردم.باشوق بہ پیش بند، یڪ دست لباس خانگے و یڪ جفت ڪفش ڪہ جلویم چیده شده نگاه میڪنم.دستم را روے شڪمم میڪشم و چشمانم را میبندم.دڪترمیگفت الان بہ قدر نصف نخود است!ارام میخندم، زیرلب زمزمه میڪنم: اخہ زشت مامان دست و پاام نداره قربون اونا برم ڪہ!
بة ساعت دیوارے نگاه میڪنم: ده روز و هفت ساعت و پنج دقیقہ است ڪہ نیستے.
زودتر بیا...



ڪفش و لباسهارا ازروے زمین برمیدارم و مرتب در ڪشوے اول میز توالتم روے تے شرت ڪرم یحیے میگذارم. درڪشو میبندم و دوباره در اینہ بہ خودم نگاه میڪنم. رنگ بہ صورت ندارم! اما حالم خوب است..خوب تراز هر عصر دیگر.چرخے میزنم و لے لے ڪنان از اتاق بیرون مے ایم و. زیرلب ارام میشمارم: یڪ...دو... سه...
ده..
هفده...
.
بیست و پنج..
.
سی و شیش
.
چهل و دو
چهل و سه
مے ایستم و بلند میگویم: چهل و سہ روزگیت مبارڪ همہ ے هستے مامان!!
لبخند بزرگے تحویل سقف خانہ میدهم: مرسے خدا!خیلے خوبے!
همان دم تلفن زنگ میخورد. باهمان لبخند تقریبا بہ سمتش میدوم...حتم دارم یحیے است! قبل از سلام حتما میگویم ڪہ براے میوه ے دلمان لباس خریدم!! دستهایم را ڪہ ازخوشحالے مشت شده باز میڪنم،گوشے تلفن رابرمیدارم و ڪنارگوشم میگیرم
باهیجان یڪ دفعہ شروع میڪنم: چہ حلال زاده ای اقا!
باصداے پدرم لبخند روے لبهایم میماسد.
_ بامنے دختر؟
_ .. س..سلام بابا جون!... بلہ بلہ! خوبید؟
_ عجب!..خوبم! توخوبے؟..نوه ام خوبہ؟!
نوه ڪہ میگوید یاد نصف نخود مے افتم و خنده ام میگیرد
_ بلے! خوب خوب...رفتہ بود....یم...
بین حرفم میگوید: خداروشڪر! بابا جایے ڪہ نمیخواے برے؟خونہ هستے دیگہ؟
چرا نگذاشت حرفم را تمام ڪنم...
_ بلہ!
_ مهمون نمیخواے؟
چہ عجیب!
_ چراڪہ نہ! قدمتون سرچشم!
_ پس تا چاییت دم بڪشہ من اومدم.
و بدون خداحافظے قطع میڪند.متعجب چندبار پلڪ میزنم و بہ گوشے درون دستم نگاه میڪنم... مثل همیشه نبود! شاید ڪسے ڪنارش بود ...شاید...عجلہ داشت!شاید...



لبخند میزنم و دستم را روے شڪمم میگذارم: چیزے نیس.نگران نشو عزیزم...بابابزرگ داره میاد
ازجا بلند میشوم و بہ سمت اشپزخانہ میروم.نگاهم بہ ڪتاب درسے ڪہ روے سنگ اپن گذاشته ام مے افتد..هوفے میڪنم بہ سمت گاز میروم.ڪتاب را سہ روز پیش انجا گذاشتم تا بخوانم.از دانشگاه دوترم مرخصے باامتحان گرفتم...البتہ بعید میدانم چیزے هم بخوانم!!..قورے شیشہ اے را روے شعلہ ے ڪوچڪ و ظرف چاے لاهیجان را اماده روے میز ناهار خورے میگذارم. براے عوض ڪردن دامن ڪوتاهم بہ اتاق خواب میروم. دوست ندارم اینطور جلوے پدرم بگردم.لباسم را عوض میڪنم و قبل از برگشتن بہ پذیرایے یاد خریدبچہ مے افتم!با هیجان و شورےخاص برمیگردم و لباسهارا ازڪشو بیرون مے اورم.حتم دارم مانند من خوشحال میشود! شاید هم پس بیفتد!..از بزرگ نمایے اتفاق احتمالے لذت میبرم!!..زنگ در بہ صدا در مے اید باعجلہ بافشار دادن دڪمہ ے اف اف در را باز و صدایم را براے سلام احوال پرسے گرم صاف میڪنم...پدرم دراستانہ در بالبخندے ڪج ظاهر میشود.دستش را میگیرم و براے بوسیدن صورتش روے پنجہ ے پا مے ایستم.هم قدوقواره ے یحیے است! اوهم دودستش رادورم حلقہ میڪند و من را محڪم بہ سینہ میچسباند.احساس ارامش میڪنم اما بعداز چندثانیہ معذب میشوم و خودم را عقب میڪشم. لبخند میزند اما تلخ!..


نویسنــــــده:
#میم_سادت_هاشمی

ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است


@zendegishahid
@zendegishahid

🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷

مجنون من کجایی ؟
#قسمت_چهل_و_یکم


بالاخره کار کانون تموم شد ..
اتاقها با تور و مقوا و کاغذرنگی و فوم تزئین شد.

تبلیغات در سطح استان انجام شد،

چون کار کودک بود
تصمیم گرفتیم اسم کانون رو بذاریم
کانون مذهبی - فرهنگی حضرت رقیه(س)

بالاخره امروز بعد از پنج ماه بچه ها ثبت نام شدند ..

قرار شد حسنا و محدثه بچه هارو ثبت نام کنن ..
منو سید بریم معراج الشهدا مصاحبه با همرزم شهید رضا حسن پور
سر راه برگشت هم مداد رنگی و کاغذ A4، آبرنگ و.....بخریم ..

اسم همرزم شهید حسن پور
رضا محسنی از بزرگان سپاه پاسداران بود..

با ورود سرادر محسنی دوربین و ضبط صوت آماده شد .

سرادر محسنی :‌قبل از شروع مصاحبه بگم سردار حسن پور به سردار خیبر معروفه و اولین کسی بود که وارد منطقه خیبر شد ..

بسم الله حالا شروع کنیم ..
فقط حرفارو از زبان خود شهید حسن پور میگم ..
انگار خودشون حرف میزنن !

سید: چه عالی ..


📎ادامه دارد . . .


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid