داستان زندگی شهدا

#قسمت_سی_پنج
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_پنج 5⃣3⃣


《 گاهی از نمازش می فهمید دلتنگ است.
دلتنگ که می شد، نماز خواندنش زیاد میشد و طولانی. دوست داشتم مثل او باشد، مثل او فکر کنم، مثل او ببینم، مثل او فقط خوبی ها را ببینم.
اما چه طوری؟

منوچهر می گفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابیدنت،خنده ها و گریه هات برای خدا باشد، اگر حتی برای او عاشق شوی، آن وقت بد نمی بینی، بدی هم نمیکنی، همه چیز زیبا می شود »

((و او همه ی زیبایی ها را در منوچهر می دید.
با او می خندیدو با او گریه می کرد.
با او تکرار می کرد.....
"نردبان این جهان ما و منی ست
عاقبت این نردبان بشکستنی ست
لیک آن کس که بالاتر نشست
️استخوانش سخت تر خواهد شکست"
چرا این را می خواند؟ او که با کسی کاری نداشت.
پرسید گفت: "برای نفسم می خوانم"))


ما من نفسانیات نمی دیدم.
اصلا خودش رو نمی دید.
یادمه یه بار وصیت کرد "وقتی من رو گذاشتید توی قبر، یه مشت خاك بپاش به صورتم ."
پرسیدم "چرا؟"
گفت "برای اينکه به خودم بیام.
ببینم دنیایی که بهش دلبسته بودم و به خاطرش معصیت می کردم یعنی همین "
گفتم "مگه تو چه قدر گناه کردی؟"
گفت "خدا دوست نداره بنده هاش رو رسوا کنه.
خودم میدونم چی کاره ام "
 
حال منوچهر روز به روز وخیم تر می شد.😔
با مرفین و مسکن دردش رو آروم می کردن.
 دی ماه حال خوشی نداشت.
نفس هاش به خس خس افتاده بود.
گفتم ولش کن امسال برای علی جشن تولد نمی گیریم.
راضی نشد.گفت:
"ما که برای بچه ها کاری نمی کنیم.
نه مهمونی رفتنشون معلومه نه گردش و تفریحشون.
بیشترین تفریحشون اینه که بیان بیمارستان عیادت من ."
خودش سفارش کیک بزرگی🎂 داد که شکل پیانو بود. چند نفر رو هم دعوت کردیم....


《خوشبخت بود و خوشحال.
خوشبخت بود چون منوچهر را داشت،
خوشحال بود چون علی و هدی پدر را دیدند و حس کردند. و خوشحال تر می شد وقتی میدید دوستش دارند.

منوچهر برای عید یک قانون گذاشته بود، خرید از کوچک به بزرگ.اول هدی بعد علی بعد فرشته و بعد خودش.
ولی ناخود آگاه سه تایی می ایستادند براي انتخاب لباس مردانه...

منوچهر اعتراض می کرد اما آنها کوتاه نمی آمدند.
روز مادر علی و هدی برای منوچهر بیشتر هدیه خریده بودند.برای فرشته یک اسپری گرفته بودند و برای منوچهر شال گردن، دستکش، پیراهن و یک دست گرمکن....
این دوست داشتن برایش بهترین هدیه بود ....》

به بچه هام میگم "شما خوشبختید که پدرتون رو دیدید و حرفاش رو شنیدید و باهاش درد دل کردید.
فرصت داشتید سؤالاتون رو بپرسید و محبتش رو بچشید. به سختی هاش می ارزید."

دو روز مونده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت.از اون روزایی که فکر می کردم تموم میکنه....
انقدر درد داشت که می گفت "پنجره رو باز کن خودمو پرت کنم پایین "

درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینه اش.
سه ساعتی رو که روز آخر دیدم، اون روز هم دیدم.
لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم.
همیشه دعا می کردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش رو نبینه.دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بمونه.

تنها بودم بالای سرش.
کاری نمی تونستم بکنم.
یه روز و نیم درد کشیدو من شاهد بودم.
میخواستم علی و هدی رو خبر کنم بیان  بیمارستان، سال تحویل رو چهارتایی کنار هم باشیم که مرخصش کردن.
دلم میخواست ساعت ها سجده کنم.
میدونستم  مهمون چند روزه است،
برای همین چند روز دعا کردم...

بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم.
منوچهر می گفت :"بگو بین خوب و خوبتر، تو خوب رو انتخاب میکنی...
هنوز نتونستی خوبتر رو بپذیری،سر من رو کلاه میذاری."



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid