#رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_هفتم #بخش_سوم @zendegishahidپدرم_ خب چےشده راتو ڪج ڪردے اومدے پیش ما؟
یحیے لبش را گاز میگیرد
و سرش را پایین میندازد
مادرم بہ طور مشڪوڪے نگاهش میڪند
پدرم _ چرا ساڪت شدے؟ میخواے نگرانم ڪنے؟
یحیے سرش را بالا میگیرد
و آهستہ جواب میدهد: نہ! ... نمیدونم چطور بگم...
_ راحت!!
_ راستش...راستش شما مثل پدر منید...
و خیلے برام زحمت ڪشیدید...امیدوارم حرفهام جسارت یا گستاخے نباشہ...
پدرم نگاه عاقل اندر سفیهے بہ سرتا پاے یحیے میڪند
بدنم گر میگیرد...چرا حرفش را نمیزند!ازنگرانے
و ڪنجڪاوے مردم...
_ راستش... بااینڪہ نگاهم بہ شما..همیشه پدرانہ بوده...ولے...ولے...
بہ چشمانم زل میزند.. نگاه خستہ
و چشمان حالت دارش جانم را میگیرد!
_ ولے نتونستم بہ محیا بہ دید خواهرم نگاه ڪنم..
همہ خشڪ میشویم..بیش از همہ من در صندلے ام فرو میروم!!! تپش قلبم روبہ ڪندے میرود
و نبضم ضعیف میشود...
یحیے انگشت سبابہ اش را در یقہ اش فرو میڪند
و بہ ڪمڪ شصتش دڪمہ ے اول را باز میڪند
پیشانے اش از عرق برق میزند...
_ من میدونم این حرڪتم در شان شما
و دخترتون نیست... ولے... اومدم محیا رو ازتون خواستگارے ڪنم...
انگار اب سرد روے سرم خالے میشود... باچشمانے گرد
و دهان باز بہ صورتش زل میزنم... بے اراده بہ سمت جلو خم میشوم
و نفسم را درسینہ حبس میڪنم... درست شنیدم؟ یااز بدحالے مزخرف میشنوم...مادرم دست ڪمے ازمن ندارد...ولے پدرم خونسرد بہ یحیے نگاه میڪند
پدرم_ بدون اطلاع خانواده اومدے خواستگارے؟
یحیے_ راستش... قبل ازینڪارقضیہ رو مطرح ڪردم...
_ خب؟
_ حقیقت اینڪہ مخالفت ڪردن...
_ چرا؟
یحیے سڪوت میڪند
_ پرسیدم چرا؟
_ مادرم... بخاطر چیزے ڪہ دیده بود...از ...اوایل اومدن محیا... مخالفت ڪرد....پدرم هم..
_ یعنے بخاطر ظاهر محیا گفتن نہ؟
_ فڪر میڪنن این حالتا زودگذره...
و چون موارد زیادے رو برام پیگیر بودن..الان...خیلے حرف زدم...تصمیم گرفتم قبل رفتن بیام
و...بگم...
_ پس پدر
و مادر مخالفن...بہ هر دلیلے!!
_ بلہ...
حس میڪنم بغض ڪرده!
_..نمیدونم...هرچے ڪہ صلاح میدونید...
_ برو با پدر
و مادرت بیا....
یحیے سرش را بالا میگیرد
و باناراحتے بہ چشمان پدرم زل میزند... ازاتفاق پیش رویم بے اراده
و ارام اشڪ میریزم... باورم نمیشود...من لایق او نیستم... خدا اورا تااینجا فرستاده...تا بہ من بفهماند... یڪ اتفاق گاهے تا دم افتادن جلو مے اید ولے ممڪن است دست سرنوشت ان رااز پشت بگیرد تا نیفتد...
یحیے_ اونا نمیان... لطفا...
_ همینڪہ گفتم... پسر... تو خیلے خوبے
و من از صمیم قلب دوست دارم...ولے توے این مسئلہ اجازه خانواده شرطہ... اینم بدون قبل از تو... برادرم رو دوست دارم.. بہ حرفے ڪہ راجب محیا زده احترام میزارم!... صاحب اختیار بچشہ...
_ یعنے حتے نمیخواید نظر محیاخانوم رو بپرسید؟
پدرم بہ صورتم نگاه میڪند: نظر تو چیہ؟
چیزے نمیگویم . یحیے باخواهش نگاهم میڪند... یعنے باید بگویم ڪہ دوستش دارم
و الان میخواهم پرواز ڪنم... از خوشحالے؟..نمیدانم...ڪاش میشست ساعتها بشیند
و همینطور عجیب
و گرم نگاهم ڪند...پدرم تڪرارمیڪند: حرفے ندارے؟...
نمیتوانم حرفے بزنم... تازمانے ڪہ پدرم با خانواده ے یحیے مخالفند..نظر دادن من... بے فایده است! گرچہ نمیتوانم خوب فڪر ڪنم... نیاز بہ ساعتها
و یا شاید روزها مرور این لحظه ام!!...یحیے از جا بلند میشود
و میگوید: فڪر ڪنم... حق باشماست... گرچہ دوست داشتم... با محیا خانوم یڪم صحبت ڪنم...
پدرم ازجا بلند میشود..مادرم هنوز با چشمهاے گرد بہ گلهاے فرش زل زده...
_ اگر دخترم بخواد میتونید حرف بزنید...
دوست داشتم اشتیاقم را فریاد ڪنم!
یحیے باصدایے گرفتہ
و دلخور جواب میدهد: نہ!...من با پدر
و مادرم برمیگردم... البتہ هنوز معلوم نیست چقد طول میڪشه تا برگردم
پدرم با لبخند بہ شانہ اش میزند: خب اینم مشڪل بعدے! پسر تو خوشحالیا!...دارے میرے جنگ..بعداومدے خواستگارے؟
یحیے لبخند تلخے میزند
و براے بار آخر نگاهم میڪند... دلم را با نگاهش میڪَند
و درجیبش میگذارد... شاید علت تمام دلشوره هاے بعداز رفتنش همین بود!! . حالا میفهمم همانے ڪہ یحیے از ماندنش میترسید من بودم. دلم ڪمے ترس مے خواهد...
نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی بلاخره خواستگارے ڪرد ؛ ولے...
بعدش چے میشھ ؟
😁ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است
@zendegishahid