داستان زندگی شهدا

#قسمت_سی_دوم
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid
بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_سی_دوم 2⃣3⃣


به همه چیز دقیق بود، حتی توی شوخی کردن!
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم!
گردش که می خواستیم بریم اولین چیزی که بر می داشت کیسه ی زباله بود!
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم آشغالش آب داشته باشه....

همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.
اما من پر حرفی می کردم!
می ترسیدم در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.نمیذاشتم وصیت 📝بنویسه...

می گفتم: "تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی.
از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم که فکر رفتن رو از سرش دور کنم...

همون روزا بود که ازصداوسیما اومدن خونه مون.
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه 🎥 بسازن.
منوچهرم گفت...

دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.
(می گفتن کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش رو نشون 
داد.اونم جانباز شیمیایی بود...

منوچهر گفت:
"حالا فهمیدم.اینا منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک 😭شد...
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:

"اگه این بار زنگ زدن بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
هیچ وقت بخشیدنی نیست..."😔


《فرشته هم نمی توانست ببخشد...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بود گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین  بگوید...هیچ نگفت.

اما فرشته توقع داشت روز جانباز از بنیاد کسی زنگ ☎️ بزند و بگوید یادشان هست.
چه قدر منتظر مانده بود...
همه جا را جارو کشیده بود، پله ها را شسته بود.
دستمال کشیده بود، میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود.

فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده.....
نمی خواست بشنود "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است...
نمی خواست بشنود «ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."》

همه ی ناراحتی اش می شد یه حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. اما من وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،اعتراض کنم، داد بزنم توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید: «اولویت با جانبازان♿️ است»،
اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید؟!

چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه؟!

منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."😩



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid