داستان زندگی شهدا

#قسمت_دوم
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
مردی برای تمام انسانیت
@Ostad_Shojae
#تلنگری ۱

✴️ اعتراف خلفای اهل سنّت ؛
به هیبت و عظمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در منابع غیرشیعی.
#قسمت_اول


#استاد_شجاعی 🎤
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
یا مُفرج الکَرب
@Ostad_Shojae
#تلنگری ۲

✴️ اعتراف خلفای اهل سنّت ؛
به هیبت و عظمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در منابع غیرشیعی.
#قسمت_دوم


#استاد_شجاعی 🎤
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM


#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_دوم
#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها


🔸شهادت حضرت رقیه (سلام الله علیها)🔸
مرجع : نفس المهموم - شیخ عباس قمی


__________

🔸 به احترام ذکر مصائ
ب ذوات مقدسه،
با معرفت و در شرایط مناسب مشاهده بفرمائید🔸

__________


#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_دوم

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
یا مُفرج الکَرب
@Ostad_Shojae
#تلنگری ۲

✴️ اعتراف خلفای اهل سنّت ؛
به هیبت و عظمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در منابع غیرشیعی.
#قسمت_دوم


#استاد_شجاعی 🎤
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM


#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_دوم
#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها


🔸شهادت حضرت رقیه (سلام الله علیها)🔸
مرجع : نفس المهموم - شیخ عباس قمی


__________

🔸 به احترام ذکر مصائ
ب ذوات مقدسه،
با معرفت و در شرایط مناسب مشاهده بفرمائید🔸

__________


#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_دوم

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃

@zendegishahid
یا مُفرج الکَرب
@Ostad_Shojae
#تلنگری ۲

✴️ اعتراف خلفای اهل سنّت ؛
به هیبت و عظمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در منابع غیرشیعی.
#قسمت_دوم


#استاد_شجاعی 🎤
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
داستان زندگی شهدا
💟 #زندگینامه_امام_زمان ♻️ #قسمت_اول @zendegishahid 🌸امام زمان حضرت مهدی (عج) هم نام و هم كنيه حضرت پيامبر اكرم(ص) است. در روايات آمده است كه شايسته نيست آن حضرت را با نام و كنيه، اسم ببرند تا آن گاه كه خداوند به ظهورش زمين را مزيّن و دولتش را ظاهر گرداند.…
💟 #زندگینامه_امام_زمان
♻️ #قسمت_دوم
@zendegishahid

🌻پیامبر اکرم(ص) و ائمه اطهار علیهم السلام هر کدام در سخنان خود به اوصاف امام مهدی(عج) اشاره کرده اند. حضرت امام رضا علیه السلام در توصیف ویژگی های چهره و سجایای اخلاقی و ویژگی های برجسته آن حضرت می فرمایند: «قائم آل محمد(عج) هاله هایی از نور چهره زیبای او را احاطه کرده است رفتار معتدل و چهره شادابی دارد. از نظر ویژگی های جسمی شبیه ترین فرد به رسول خدا(ص) است. نشانه خاصّ او آن است که گرچه عمر بسیار طولانی دارد، ولی از سیمای جوانی برخوردار است؛ تا آن جا که هر بیننده ای او را چهل ساله یا کمتر تصور می کند. از دیگر نشانه های او آن است که تا زمان مرگ با وجود گذشت زمان بسیار طولانی هرگز نشان پیری در چهره او دیده نخواهد شد».

🍀روزی عثمان بن سعید بن عمری به همراه حدود چهل نفر از بزرگان شیعه به حضور امام عسکری علیه السلام رسیدند تا درباره جانشین آن حضرت سؤال کنند و در آینده از ایجاد اختلاف در مسئله امامت جلوگیری کنند. راوی می گوید: وقتی عثمان بن سعید به حضرت عسکری علیه السلام گفت: آمده ایم تا درباره مطلب مهمی که شما به آن آگاه ترید از شما سؤال کنیم، حضرت عسکری علیه السلام فرمودند: بنشین عثمان. پس از ساعتی امام علیه السلام فرمودند: آیا می خواهید بگویم به چه منظوری آمده اید؟ همه گفتند: ای فرزند رسول خدا، بفرمایید. آنگاه حضرت فرمودند: آمده اید تا درباره حجت خدا و امام پس از من بپرسید. همه گفتند: آری. در این لحظه ناگهان پسری که چهره درخشانی چون ماه داشت و از هر حیث به امام عسکری علیه السلام شبیه بود وارد شد. حضرت فرمودند: بعد از من پیشوای شما و جانشینم این فرزند من است. مواظب باشید پس از من در دین دچار آشفتگی نشوید...

🔰ادامه دارد......

اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌

@zendegishahid
یا مُفرج الکَرب
@Ostad_Shojae
#تلنگری ۲

✴️ اعتراف خلفای اهل سنّت ؛
به هیبت و عظمت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، در منابع غیرشیعی.
#قسمت_دوم

#LiveLikeAli
#استاد_شجاعی 🎤
#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
ألـلَّـھُـمَــ ؏َـجِّـلْ لِوَلـیِـڪْ ألْـفَـرَج



در سوگ یارِ علی علیه السلام

#قسمت_دوم

#آهنگ_جدایی

آن گاه که فاطمه زهرا علیها السلام احساس کرد زمان رحلتش فرا رسیده است، در حالی که در بستر بیماری آرمیده بود خطاب به علی علیه السلام فرمود:

ای پسر عمو! خبر مرگ به من رسیده و آنگونه که در می یابم پس از اندک زمانی، به پدرم ملحق می شوم، آنچه را در دل دارم به تو وصیت می کنم .»

علی علیه السلام به فاطمه علیها السلام فرمود:
«ای دخت رسول خدا! آنچه دوست داری وصیت کن .»
آنگاه علی علیه السلام کنار سر فاطمه علیها السلام نشست و به آنان که در اتاق بودند فرمود بیرون روند .
سپس فاطمه علیها السلام به علی علیه السلام فرمود:
ای پسر عمو! از روزی که با من زندگی کردی، از من دروغ و خیانت ندیدی و هیچ گاه با تو مخالفت ننمودم .»
و علی علیه السلام در پاسخش چنین گفت:
«نه، هرگز! تو نسبت به خداوند آگاه تر، نیکوکارتر، پرهیزگارتر، گرامی تر، و خائف تر از آن هستی که تو را به عنوان مخالفت با من سرزنش کنم . جدایی و فقدان تو برای من بسیار سخت است . ولی چه باید کرد که چاره ای برای مرگ نیست . سوگند به خدا، مصیبت رسول خدا برای من تازه شد و وفات و فقدان تو، [برای من] بسیار بزرگ [و دشوار] است . پس «انا لله وانا الیه راجعون » از مصیبتی که بسیار دلخراش و دردناک و دشوار و اندوه آور است . به خدا قسم! این مصیبتی است که تسلیت [و آرامش] ندارد و حادثه جانسوزی است که جبران ناپذیر است . »

سپس مدتی با هم گریستند و علی علیه السلام سر فاطمه علیها السلام را به سینه چسبانید و فرمود:
«آنچه می خواهی وصیت کن، همانا مرا آن گونه خواهی یافت که به وصیت تو بخوبی عمل کنم و امر تو را بر امر خودم مقدم می دارم .»

سپس فاطمه علیها السلام به بیان وصایای خود پرداخت ...


#بحارالانوارج43ص191



#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM


#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_دوم
#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها


🔸شهادت حضرت رقیه (سلام الله علیها)🔸
مرجع : نفس المهموم - شیخ عباس قمی


__________________________________

🔸 به احترام ذکر مصائب ذوات مقدسه،
با معرفت و در شرایط مناسب مشاهده بفرمائید🔸

__________________________________


#ریحانه_الحسین_سلام_الله_علیها
#حاج_سید_مجید_بنی_فاطمه
#چند_جرعه_مقتل
#قسمت_دوم

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃

✫⇠ #سه_دقیقه_در_قیامت
نویسنده: انتشارات شهیدابراهیم هادی
#داستان_واقعی
‌● #قسمت_دوم

البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم.
نمی‌دانستم که اهل بیت ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد..
نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است ترسیده بودم.
اما با خودم گفتم:
اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟
می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود.
با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم..
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت..
در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!
روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتند.
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم.
در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ...
از سمت چپ با من برخورد کرد!
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم.
راننده پیاده شد و می لرزید‌
با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد!
به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...!


ادامه دارد...✒️

#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌸

@zendegishahid
@zendegishahid
#خاطرات_شهدا 🌹

#قسمت_دوم

نفس عمیقی کشید و گفت یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد گفت اون جا رودخانه است برو اون جا آب بیار من هم را افتادم.

راه زیادی نبود از لا به لای بوته‌ها ودرخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را پایین انداختم وهمان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم به راحتی یک گناه بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.

من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم :«خدایا کمکم کن الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم هیچ کس هم متوجه نمی‌شود اما به خاطر تو از این از این گناه می‌گذرم.»

بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.

ادامه دارد ...

#شهید_احمدعلی_نیری 🌷
@zendegishahid
Audio
#صوت

💢مقتل معتبر #لهوف
ذکر مصیبت اباعبدالله الحسین(ع)

#قسمت_دوم

@zendegishahid
‍ ‍ ‍ @zendegishahid

💢از اعتياد و تارک الصّلاة بودن تا شهادت
روايت بسيجي پاسداري که مظلومانه شهيد شد و خانواده اش در تشييع و تدفين پيکر پاکش شرکت نکردند!!!


#بسيجی_پاسدارمهندس_مهيارمهرام


#قسمت_دوم_وپایانی

مهيار را به يکي از مقرهاي کوهستاني بردم. آنجا بالاي ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرايط بسيار سختي داشت.
آن ايام زمستان سال 1360 بود. مهيار در آن مقرّ کوهستاني در کنار چند بسيجي و مجاهد عراقي در واحد مخابرات مشغول شد.
هوش و استعداد خاصي داشت. رمزهاي بي سيم را سريع حفظ مي کرد. شب اول از سرما ترسيده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد .
مدتي بعد به سراغ او رفتم. با بسيجي ها حسابي جور شده بود. با برخي از آنها صحبت مي کرد و مسائل و مشکلات ديني خودش را مي پرسيد.
به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار يک عمري نمازخوان بوده! مانند بقيه بسيجي ها شده بود.
يک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهيار مطمئن شدم، بي سيم زدم و گفتم: عصر بيا پايين، مي خوايم بريم تهران.
توي راه هم گفتم: تو ديگه پاک شدي، برو دنبال کار استخدام.
عصر روز بعد توي خانه بودم که مهيار تماس گرفت. با عصبانيت گفت: امير اگه شما نميري منطقه، من فردا بر مي گردم.
بعد با عصبانيت ادامه داد: اين خواهراي من هيچي نمي فهمن. يه مشت جَوون دارن اونجا جون ميدن و نون خشک مي خورن تا اينها توي آرامش باشن، امّا اينها نمي فهمن. انگار توو اين مملکت نيستن.
فردا با مهيار برگشتيم. نماز اول وقت او ترک نمي شد. حالا او به من تذکّر مي داد که نماز اول وقت و... را رعايت کن.
مهيار ديگر اهل جبهه شد. يک روز ترک کردن آن محيط معنوي برايش سخت بود. مهيار 2 سال در کردستان ماند. من درگير کارهاي مهندسي بودم و او در کنار بسيجي ها، مسئول مخابرات سپاه سرو آباد از شهرهاي کردستان شده بود. با بسيجي ها به عمليّات مي رفت، براي آنها حرف مي زد و...
من برخي شب ها که به ديدن او مي رفتم، شاهد بودم که مهيار براي نماز شب بلند مي شد و حال و هواي عجيبي داشت.
عجيب تر اينکه، اين پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتي قبل نماز بلد نبود، دعاي بين نماز جماعت را با سوز خاصّي مي خواند.
او يک بسيجي تمام عيار شده بود. ياد آن زماني افتادم که خانواده او، به خاطر اعتياد، به مرگ فرزندشان راضي شده بودند.
روزها گذشت تا اينکه قبل از عمليّات والفجر4، در پائيز سال 1362 نيروهاي رزمنده به سوي منطقه پنجوين عراق حرکت کردند. يک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهيار شهيد شده و پيکرش را برده اند سنندج.
باورم نمي شد. رفتم ستاد شهداي سنندج، گفتم: شهيدي به نام مهيار مهرام داريد؟ گفت: نه.
خوشحال مي خواستم برگردم. همان شخص گفت: امّا چند تا شهيد گمنام داريم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.
برگشتم تا آنها را نگاه کنم. 7 شهيد که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشين از روي سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهيد گمنام کنار هم آرميده بودند.
به سختي مهيار را شناختم. يک گردنبند نقره از دوران انگليس در گردنش بود. از روي همان گردنبند او را شناختم. بقيّه هم بچّه هاي سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجيعي به شهادت رسيده بودند.
پيکر مهيار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشييع نکردند. پيکر او بدون تشييع در قطعه 28 بهشت زهراي تهران به خاک سپرده شد!
مراسم ختم او فقط 13 نفر شرکت کننده داشت! او غريب و گمنام تشييع و تدفين شد. امّا براي مراسم چهلم او، به سراغ بچّه هاي لشگر رفتم و ماجراي اين بسيجي غريب را تعريف کردم.
بچّه هاي لشگر، دسته عزاداري راه انداختند و او را از غربت درآوردند. خيابان يوسف آباد از کثرت جمعيّت بسته شده بود.
خواهران او از ايران رفتند. پدرش در سوئيس از دنيا رفت. شهيد مهيار مهرام، راه درست و راه حق را نمي شناخت. از زماني که با انسانهاي الهي در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشيد.
از زماني که راه درست را شناخت، لحظه اي در پيمودن راه حق ترديد نکرد. او بنده واقعي خدا شد. خدا هم در بهترين حالت او را به سوي خود دعوت کرد.
آنها که دوست دارند اين شهيد غريب را زيارت کنند، به قطعه 28 بهشت زهرا رديف 6 شماره 4 در کنار شهداي گمنام بروند. روح ما با يادش شاد!

منبع: کتاب "...تا شهادت" (چهل روايت از آنها که توبه کرده و راه حق را پيمودند و با شهادت رفتند.) صص 28 تا 33_کاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي.

@zendegishahid
@zendegishahid


#داستـان_عاشقـانہ_مذهبـے 💖
#رهـایی_ازشب
#قسمت_دوم 2⃣

یادش بخیر !! بچگے هام چقدر مسجد میرفتم. اون هم تو قسمت مردونہ.!. عشقم این بود ڪه آقام بیاد خونہ و دستمو بگیره ببرتم مسجد ڪنار خودش بنشونہ .آقام براے خودش آقایے بود.یڪ محل بود و یڪ آقا سید مجتبے! همیشہ صف اول مسجد مینشست .یادمہ یڪبار پیش نماز سابق مسجد با یڪ لبخند خیلے مهربون و لهجہ ے زیباے مشهدے بهم گفت:سیده خانوم دیگہ شما بزرگ شدے.

اینجا صف آقایونہ. باید برے پیش حاج خانوما نماز بخونے.آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو ڪه با خجالت بہ ڪتش حلقہ شده بود نوازش میڪرد رو بہ حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگہ بہ تکلیف میرسہ قول میده بره سمت خانمها.. پیش نماز هم بہ صورت اخم ڪرده و دمغ من لبخندے زدو گفت:
-ان شالله...ان شالله. پس سیده خانوم ما بزودے مڪلف هم میشن؟!

بعد دست ڪرد تو جیبش و یڪ مشت نخودچے ڪشمش دراورد و حلقہ ے دست منو بازڪرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ے سیده خانوم. خدا حفظت ڪنہ بابا! ان شالله عاقبت بخیرشے و هم مسیر مادرت زهرا حرڪت ڪنے...
از یاد آورے این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یڪ لحظہ لرزید. زیر لب زمزمہ ڪردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشے !!!!!!!

غافل از اینڪه من دیگہ نہ سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا. .ڪاش همیشہ بچہ میموندم. دست در دست آقام.، صف اول نماز جماعت! ڪاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو ڪف دستم نخودچے ڪشمش مینداخت و اجازه میداد همیشہ ڪنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم. اینطورے شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید براے همیشہ سیده خانوم میموندم..


🌀 #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#رهایـــــے_ازشـب
🖋نویسنده : #ف_مقیمـے



@zendegishahid
@zendegishahid
#رمان_قبله_من
#قسمت_دوم

دفتررا مےبندم و باعجلھ ازاتاق بیرون مےروم. حسنا ، حسین را درآغوش گرفتھ و تڪانش مےدهد. دفتر را روی میز ناهار خوری مےگذارم و حسین رااز حسنا مے گیرم.
_ ممنون عزیزم ڪھ داداشیو بغل ڪردی!
حسنا لبخند بانمڪے مےزند و میگوید: خواسم ڪمڪ ڪنم ماما!
بعد هم پایین دامنم را مےڪشد و ادامه مےدهد: این چھ نازه! خیلے خوشگل شدی !
لبهایم را غنچھ و بافاصلھ برایش بوس مےفرستم! حسین بھ پیراهنم چنگ مے زند و پاهای ڪوچڪش را درهوا تڪان مےدهد...

حسین را داخل گهواره اش مے خوابانم و به اتاق نشیمن برمےگردم. یڪ راست سمت میز ناهار خوری مے روم و دفتررا بر مےدارم. به قصد رفتن بھ حیاط، شالم را روی سرم میندازم و ازخانه بیرون مےروم. بادگرم ظهر به صورتم مےخورد و عطرگلهای سرخ و سفید باغچه ی ڪوچڪ حیاط درفضا مے پیچد. صندل لژ دارم را به پا مے ڪنم و سمت حوض مےروم . صفحه ی اول دفتر را باز میڪنم و لب حوض مےشینم.
یڪ بیت شعر ڪھ مشخص است با خودڪاربیڪ نوشتھ شده ! انبوهے از سوال در ذهنم مےرقصد. متعجب دوباره دفتر را مےبندم و درافڪارغرق مے شوم.
_ اگر این برای یحیے اس! چرا بمن نگفت؟ چرااونجا گذاشتھ.اگر نیست پس چرا نوشتھ ها با دست خط اونه! نڪنھ...نباید بخونمش.یا شاید... باید حتمن بخونمش!؟
نفس عمیقے مے ڪشم و صفحه ی اول را باز مےڪنم و بانگاه ڪلمھ به ڪلمھ رادقیق مےخوانم:
.

.
فصل اول: #تو_نوشت
.
" یامجیب یا مضطر "
جهان بے عشق چیزی نیست به جز تڪرارِ یڪ تڪرار
گاهے باید برای گل زندگےات بنویسے
گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن ڪنار تو گرچه بھاجبار بود
اما چقدر من این توفیق اجباری را دوست داشتم
یک دفتر ۲۰۰ برگ خریدم تا خط به خط و کلمه به کلمه فقط از تو بنویسم
امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسے
بنویس گلم
خط های سفید بعدی برق ازسرم پراند. تلخ مے خندم همیشه خواسته هایت هم عجیب بود.دفتررا مے بندم و بایڪ بغض خفیف سمت خانه بر میگردم
.دفتر را به سینھ ام مےچسبانم و سمت اتاق حسنا مے روم. بغضم را قورت مے دهم و آرام صدایش مے کنم: حسنا؟...حسنا مامانے؟
قبل ازورود من به اتاقش، یڪدفعه مقابلم مےپرد و ابروهایش را بالا میدهد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم.یه چیز ڪوچولو میخوام!
_ چے چے؟
_ یڪے ازون خودڪار خوشگل رنگےهات.ازونا ڪھ قایمش ڪردی.
سرش را بھ نشانھ ی فڪرڪردن، مےخاراند و جواب مےدهد: اونایے ڪه بابا برام خریده؟
دلم خالے مےشود.
_ اره گل نازم.
_ واسھ چے میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بڪشے؟
لبخند مےزنم
_ نچ! میخوام یچیزایے بنویسم.
_ اون چیزا خیلے زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخھ..



حرفش را مےخورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلش زانو مے زنم و باپشت دست گونھ اش را لمس مےڪنم و مے پرسم:
چے شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخھ..یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_ نھ! به بابا یحیے بگو اون بخره
پلڪ هایم را روی هم فشار مےدهم و میگویم : باشھ
ذوق زده بالا و پایین مے پرد و به اتاقش می رود. من هم جلوی دراتاقش منتظر میمانم تا برگردد. چنددقیقه بعدبا یڪ بسته خودڪار رنگی برمی گردد و میگوید: ماما؟ میشه بگےازون چیزاهم بخره؟
_ ازکدوما؟
_ اون صورتی ڪھ بھ موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بستھ خودکار رااز دستش میگیرم و پیشانے اش را مے بوسم.سمت اتاق خوابم مے روم و دررا مے بندم.حسین آرام درگهواره اش خوابیده . سمتش مے روم و باسرانگشت موهای طلایـےاش را لمس مے ڪنم. روی تختم مے شینم و دفتر را مقابلم باز میڪنم.یڪ روان نویس بنفش برمیدارم و بسم الله میگویم. شاید بامرور زندگے ام دق ڪنم.امامگر میشود به خواسته ات " نھ " گفت؟!
به خط های دفتر خیره مےشوم و زندگے ام را مثل یڪ فیلم ویدیوئی عقب میزنم. به نام او، به یاد او، برای او....
.
ادامه دارد...

نویسنـــــــده:
#میم_سادات_هاشمی


ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است


@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــداء
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_دوم 2⃣


در پشتی مدرسه مون ،روبه‌روی دبیرستان پسرانه باز می شد. از اون در با چند تا از پسرا اعلامیه و 📼 نوار امام رد و بدل میکردیم. سرایدار مدرسه هم کمکمون می کرد.

یادم هست اولین بار که نوار امام روگوش دادم بیشتر محو🔉 صداش شدم تا حرفاش.
امام مثل خودمون بود. لهجه امام ،کلمات عامیانه و حرفهاي خودمانی اش....
 میفهمیدم حرف هاش رو...
 به خیال خودم همه ی این کارا رو پنهان میکردم. مواظب بودم توي خونه لو نرم.

(پدر فهمیده بود که فرشته یک کارهایی میکند. فرشته با خواهرش فریبا هم مدرسه اي بود.
فریبا میدید صبح که می آید مدرسه چند ساعت بعد جیم می شود و با دوستانش می زند بیرون. به پدر گفته بود اما ، پدر به روي خود نمی آورد. فقط میخواست از تهران دورش کند. بفرستدش اهواز یا اراك پیش فامیل ها.

فرشته می گفت: چه بهتر آدم برود اراك نه که شهر  کوچکی است راحت تر به کارهایش می رسد. اهواز هم همینطور.

هرجا میفرستادنش بدتر بود! هرجا خبري بود او حاضر بود...!
هیچ تظاهراتی را از دست نمیداد. با دوستانش انتظامات میشدند. حتی نمیدانست که در تظاهرات 16 آبان دنبالش کرده بودند و چیزی نمانده بود گیر بیوفتد😱.)

16آبان گاردي ها جلوی تظاهرات رو گرفتن ما فرار کردیم چند نفر دنبالمون کردن.چادر وروسري رو از سر من کشیدن و با باتوم می زدن به کمرم😩...

یک لحظه موتور سواري که از اونجا رد میشد دستم رو از آرنج گرفت و من رو کشید روی موتورش.پاهام رو میکشید روی زمین کفشم👟 داشت در می اومد...
چندتا کوچه اون طرف تر نگه داشت ،لباسم از اعلامیه باد کرده بود و یک طرفش از شلوارم زده بود بیرون...

پرسید : اعلامیه داري ؟
کلاه سرش بود صورتش رو نمیدیدم.
گفتم:آره
گفت :عضو کدوم گروهی؟
گفتم: گروه چیه؟ اینها اعلامیه امامه
کلاهش رو زد بالا...
تو اعلامیه📜 امام پخش میکنی؟
بهم برخورد...مگه من چم بود؟چرا نمیتونستم این کار رو بکنم؟!
گفت :وقتی حرف امام رو خودت اثر نداشته، چرا این کار رو میکنی این وضعه اومدي تظاهرات؟
و روش رو برگردوند...

من به خودم نگاه کردم روسری سرم نبود. خب اون موقع خیلی بد نبود تازه عرف بود. لباسام  نامرتب بود.‌

دستش رو دراز کرد و اعلامیه ها رو خواست ،بهش ندادم ،اونم گاز موتورش رو گرفت و گفت: الان میبرم تحویلت میدم. از ترس اعلامیه ها رو دادم دستش .

یکیش رو داد به خودم و گفت:
برو بخون هر وقت فهمیدی توی اینا چی نوشته بیا دنبال این کارا...


♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی؟
#قسمت دوم #


صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم

کیف پولم رو چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم

ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا ارام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم

از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود

ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے۱۷است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم بگرده
راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو ختکش برطرف شه

و ب سمت خونه خاله راه افتادم

دیگ دیگ
-سلام لقیه دون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-مرشی
دختر خاله یلدا ۵سالش بود
عاشقش بودم
بعضی از حروف نمیتونه بگه
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن

ادامه دارد...


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بسم رب العشق

#قسمت_دوم

❤️علمــــــــــدارعشــــــق

ساعت ۴:۱۵ صبح شد صدای الله اکبر اذان صبح تو فضا خانه پیچید
از جا پاشدم و به سمت خواهر دوقلوم * نرجس* رفتم
- آجی پاشو نمازه
باصدایخوابآلود? گفت باشه
نرجس خواهرم طلبه است چندماهی هم هست با یه آقا طلبه ازدواج کرده
همزمان برای منم چندتا خواستگار اومد اما من خیلی راحت به پدرم گفتم
- آقاجون من میخام چادر و شهدا و همسرم عاشقانه بدست بیارم
آقاجون: باشه دخترم
پس فعلا به درست برس
- ممنونم آقاجون از درکتون
آقاجون : خواهش باباجان
- خیلی ممنونم و خیلی هم دوستون دارم
آقاجون : منم دوست دارم بابا
ولی لوس نشو دخترم
یهو نرجس زد رو شونم : نرگس یه ساعت داری وضو میگری ؟
- نه داشتم فکر میکردم
نرجس: معلومه خیلی استرس داریا - آره خیلی .
زحمت یک سالم امروز میبینم
نرجس: ان شاالله رتبه ات عالی میشه
نگران نباش خواهری
نرگس وضو بگیر دیر شد
- باشه
وضو گرفتیم آقاجون و مامان داشتن نماز میخوندن
تا مارا دیدن
مامان: سلام دخترای گلم
منو نرگس همزمان : سلام مادر
مامان: دخترا سریع نمازتون بخونید
- چشم
مامان: نرگس جان امروز رتبه ات میاد
- بله مادرجون
مامان : ان شاالله خیره
- ان شاالله

ادامه دارد⬅️⬅️


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂
🍃🌺🍃🍂
🍂🍃🌺
🌺🍂
🍃
🍂

@zendegishahid
🌙داستان عاشقانه🌙

⬅️ #قسمت_دوم

💕 تالحظہ مرگ 💕

🌷

تو با خودت چے فڪر ڪردی ڪه اومدی بہ زیباترین دختر دانشگاه ڪه خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدے؟ من با پسرهایی ڪه قدشون زیر 190 باشه و هیڪل و تیپ و قیافہ شون ڪمتر از تاپ ترین مدل هاے روز باشہ اصلا حرف هم نمیزنم چہ برسہ
از شدت عصبانیت نمی تونستم یہ جا بایستم دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمے گشتم طرفش
🌷
اون وقت تو تو پسره سیاه لاغر مردنے ڪه بہ زور به 185 میرسی اومدی بہ من پیشنهاد میدی؟ بہ من میگہ خرجت رو میدم تو غلط مے ڪنی فڪر ڪردی ڪی هستی؟ مگہ من گدام؟ یہ نگاه بہ لباس های مارڪدار من بنداز یہ لنگ کفش من از ڪل هیڪل تو بیشتر مے ارزه
🌹
و در حالی ڪه زیر لب غرغر می ڪردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا مے پرسیدن با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف ڪردم
هنوز آروم نشده بودم ڪه مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فڪر ڪردم چے شده؟ بیچاره چیز بدی نگفتہ. ڪاملا مودبانہ ازت خواستگاری ڪرده و شرایطی هم ڪه گذاشته عالے بوده تو بہ خاطر زیبایی و ثروتت زیادے مغرورے .
💐
خداے من باورم نمی شد دوست چند سالہ ام داشت این حرف ها رو می زد با عصبانیت ڪیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج ڪن بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری
اومدم برم ڪه گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟
باورم نمے شد واقعا داشت بہ ازدواج با اون فڪر می ڪرد داد زدم: تا لحظہ مرگ و از اونجا زدم بیرون ...

ادامہ دارد......

🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍂🍃🌺🍃
به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid