داستان زندگی شهدا

#قسمت_بیست_سوم
Канал
Логотип телеграм канала داستان زندگی شهدا
@zendegishahidПродвигать
138
подписчиков
31,4 тыс.
фото
11 тыс.
видео
2,56 тыс.
ссылок
"﷽ " امروز فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از #شهادت نیست مقام معظم رهبرے❤️ به امیدِ روزی که بگویند؛خـادِمٌ الشٌـهدا به شــهدا پیوست تبادل و تبلیغ نداریم🚫 لینک ما درایتا👇 http://eitta.com/@zendegishahid
@zendegishahid


بـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘
#شهید_منوچهر_مدق
#قسمت_بیست_سوم 3⃣2⃣


دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)

باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.
وقتی می خواست غذاشونو بده، می پرسید می خوان بخورن؟

سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق 🥄میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...

عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)

منوچهر بعد از اون شکسته شد.
تا آخرین روز که مي پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
می گفت: روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید.
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه.

منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد.
تنش تاول میزد و از چشم هاش آب میومد،
اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم...

شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران، افسرده ام کرده بود.
می نشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار می رفت.

منوچهر نبود.
تلفنی☎️ بهش گفتم میترسم.
گفت: اینم یه مبارزه است. فکر کردی من نمی ترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.

گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛
زندگی رو هم دوست داره.
همین باعث ترس میشه.
فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو می سپاریم به خدا...

حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..

گفت: فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه.
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
نه اینکه ناراحت شده باشم،
خجالت می کشیدم از خودم.

با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،
اما کمی اون طرف تر، مردم سبزه می خریدن و تنگ ماهی دستشون بود.انگار هیچ غمی نبود.

من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم.
هر دو خود خواهیه.
منوچهر میخواست اینو به من بگه...
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد...



♻️ #ادامه_دارد...

#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞
#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکی

به مابپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid
@zendegishahid

بسم رب العشق

#قسمت بیست سوم

علمدار عشق

#راوی نرگس سادات

با تذکر استاد مرعشی به مرجان
تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند

وارد سالن دانشگاه شدم

بنر اعتکاف نظرم جذب کرد،
زهرا دیدم که تو سالنه
-سلام آجی خوبی؟
زهرا:ممنون تو خوبی؟
-زهرا تو اعتکاف میری؟
زهرا :آره آجی جان
من و داداشام هرسال میریم
نرگسی میگم توهم بیا بریم
-زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم
زهرا:‌من مطمئنم حاج خانم اجازه میده
-آره ولی باز باید بهشون بگم


شماره خونه گرفتم
-سلام عزیزجون
مامان میگم من اسمو اعتکاف بنویسم

عزیز:آره مادر
بنویس دخترم
-ممنون که اجازه دادی


-زهرا
مامانم اجازه داد

زهرا:پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم

تق تق
آقای کرمی:بفرمایید
زهرا: داداش
نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه
آقای کرمی:خوش اومدن
این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی
همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی
آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب
ان شاالله با زهراجان میاید


ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم
چندروز دیگه اعتکاف شروع میشه

ادامه دارد⬅️⬅️


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid