@zendegishahidبـسم رب الشهـــــدا
#عاشقانه_مذهبی 💘#شهید_منوچهر_مدق #قسمت_بیست_سوم 3⃣2⃣دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت: ( اگه یه تلنگر بزنی شاید خودت یادت بره ولی بچه ها توی ذهنشون میمونه برای همیشه...)
باهاشون مثل آدم بزرگ حرف میزد.
وقتی می خواست غذاشونو بده، می پرسید می خوان بخورن؟
سر صبر پا به پاشون راه میرفت و غذا رو قاشق قاشق
🥄میذاشت دهنشون...
از وقتی هدی به دنیا اومد دیگه نرفتیم منطقه.
علی همون سال رفت مدرسه...
عملیات کربلای پنج، حاج عبادیان هم شهید شد.
منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودن، مثل مرید و مراد.وقتی میخواست قربون صدقه ی حاجی بره میگفت (قربون بابات برم.)
منوچهر بعد از اون شکسته شد.
تا آخرین روز که مي پرسیدی سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟
می گفت: روز شهادت حاج عبادیان...
راه می رفت و اشک می ریخت و آه می کشید.
دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه.
منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد.
تنش تاول میزد و از چشم هاش آب میومد،
اما چون با گریه هایی که می کرد همراه شده بود نمی فهمیدم...
شهادت های پشت سر هم و چشم انتظاری این که کی نوبت ما میرسه و موشک بارون تهران، افسرده ام کرده بود.
می نشستم یه گوشه، نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار می رفت.
منوچهر نبود.
تلفنی
☎️ بهش گفتم میترسم.
گفت: اینم یه مبارزه است. فکر کردی من نمی ترسم؟
منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.
گفت: آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛
زندگی رو هم دوست داره.
همین باعث ترس میشه.
فقط چیزی که هست؛ ما دلمون رو می سپاریم به خدا...
حرف هاش انقدر آرامشم داد که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم خونه ی خودمون...
دو سه روز بعد دوباره زنگ زد..
گفت: فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید .
چرا باید این کار رو میکردم؟!
گفت:برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه.
دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم.
نه اینکه ناراحت شده باشم،
خجالت می کشیدم از خودم.
با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن.
یه عده نشسته بودن روي خاكا...
یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،
اما کمی اون طرف تر، مردم سبزه می خریدن و تنگ ماهی دستشون بود.انگار هیچ غمی نبود.
من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم. نه غرق در شادي خودم و نه حتی غم خودم.
هر دو خود خواهیه.
منوچهر میخواست اینو به من بگه...
همیشه سر بزنگاه تلنگرهایی می زد که من رو به خودم می آورد...
♻️ #ادامه_دارد...
#داستان_عاشقانه_مذهبی 💞#عاشقی_به_سبک_شهید_منوچهر_مدق_و_فرشته_ملکیبه مابپیوندید
↙️↙️↙️@zendegishahid