#رمان_قبله_من #قسمت_بیستم#بخش_سوم @zendegishahidڪنارم میشیند. نگاهش پر ازسوال است! اماتڪ تڪشان را قورت میدهد! احوال پرسے میڪنیم و از هردرے مے پرسیم! از حال یڪتا و یسنا! ازپدرو مادرم! از خرخونے من و قبولے دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی!
چهاراتاق درخانہ ے نسبتا بزرگشان جاخوش ڪرده بود.
اتاق من ڪناراتاق یلدا بود. چمدانم را ڪنار تخت چوبے و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض ڪردم. یڪ تونیڪ جذب زرشڪے، شلوار ڪتان مشڪے و شال سیرتراز رنگ تونیڪم روے سرم انداختم. موهایم را پشتم آزادگذاشتم و رژ لبم را پاڪ ڪردم. اتاق براے یسنا بود! اتاق یحیی ڪنار اتاق عمو و زن عمو در ڪنج دیگر خانہ بود. عمو هشت سال پیش زمینے خرید و چهارطبقہ تڪ واحدے ساخت! طبقہ ے اول براے خودشان و سہ طبقه ے بعدے براے دخترهایش! بنطرم یحیے ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانہ سرجهازے دخترهاست! طبقہ ے چهارم را اجاره دادہ اند تا یلدا هم یڪ روز لباس سفید و چین دار تنش ڪند!
چاے را مزه مزه میڪنم و بوے خوش وانیل را میبلعم. یلدا دستش رازیر چانہ میزند
_ داشتم براے تو ڪیڪ میپختم! فڪر میڪردیم فردا میاے!
_ مرسے! بنظرمیاد خیلے خوب باشہ!
مے پراند: خوشگل شدے!
لبخند تلخے میزنم... محمدمهدے خیلے این جملہ رامیگفت!
_ چشمات خوشگل میبینہ!
_ جدے میگم! موهاتو چجورے بلند نگہ میدارے!
دستے بہ موهاے پریشان روے شانہ و ڪمرم میڪشد
_ چقدرم نرم! مثل پنبہ! لخت و طلایے!
حرفے برای گفتن پیدا نمیڪنم...چشمهایش تقلا میڪنند!...دنبال یڪ فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد ڪند! فنجان چاے را روے لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ میڪند.
زمزمہ میڪنم:بپرس!
باخجالت بہ گلهاے درشت و ڪرم رنگ فرش نگاه میڪند
_ محیا! بخدا نمیخوام فوضولے ڪنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره!
نمیدانم لبهایش مے لرزد یا توهم زده ام!
_ خب...چرا...چرااینجورے شدے!؟ ناراحت نشو تروخدا! .....ازبچگے ماباهم راحت بودیم! الانم بزار بہ حساب راحتے!
حوصلہ ے فلسفہ بافے وجواب پس دادن را ندارم! یڪ جملہ میگویم: اینجورے راحت ترم! انتخاب خودمہ!
بروبر نگاهم میڪند! دهانش راباز میڪند ڪہ درباز میشود و زن عمو واردپذیرایے مے شود!چادرش ڪہ روے زمین میڪشد راجمع میڪند و غرمیزند: پسره یذره عقل نداره بخدا!
نگاهمان روے صورت آذر خشڪ مے شود. چشمش ڪہ بہ من مے افتد تازه یادش مے آید ڪہ مهمان داشتہ و باید مبادے آداب برخورد ڪند! بزور لبخند مے زند و میگوید: سلام دخترا! ببخشید دیر ڪردیم. " این راخطاب بہ من میگوید"
_ خواهش میڪنم!
یلدا ازجا مے پرد و مے پرسد: چے شد مامان؟
آذر سرے تڪان میدهد و میگوید: فڪ نڪنم ڪہ بشہ!
یلدا ڪشتے هایش غرق مے شود!
_ تاڪے میخواد خان داداش عزب بمونہ! دختره خوب بود ڪہ!
بدم نمے آید ڪمے ڪنجڪاوے ڪنم! ازجا بلند مے شوم و شانہ بہ شانہ ے یلدا مے ایستم. آذر درحالیڪہ روسرے پر زرق و برقش را روے صندلے میز ناهارخورے میندازد با ڪلافگے جواب میدهد: باباتم همینو میگہ! خانواده دار،مذهبے...هم طبقہ ے ما! ..دختره ام یہ تیڪہ ماه بود! سفید و ابروڪمونے! چشماے مشڪے و خوش حالت...لبا یذره!
یلدا چینے بہ پیشانے میدهد
_ وا دیگہ اینقدام خوشگل نیست مامان!
آذر دستش راتڪان میدهد
_ منظورم اینڪہ بہ یحیے میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگہ نمیخواد!
بابات میگہ چرا! میگہ نمیخوام! لام تا ڪام حرف نمیزنہ! نمیدونم چش شده! خداعاقبتمو باهاش ختم بخیر ڪنه!
یلدا باناراحتے میپرسد: اونا چے؟ پسندیده بودن؟
ابروهاے نازڪ و ڪشیده آذر بالا مے رود
_ آره! چہ جورم! مادر دختره یحیے رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو!
خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب!
_ پدرش خیلے خوشش اومده بود! غیرمستقیم براے جلسہ ے بعد زمان مشخص ڪردن! یحیے ڪہ پاشد دختره سرتاپاشو نگاه ڪرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشہ!
نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده مورد رضایت است
@zendegishahid