#خاطرات_شهید یک روز جمعمان،جمع بود وهر کس سخنی میگفت وتعریفها بسمت ایران وخانواده والدین کشیده شد هرکس مطلبی ونکته ای گفت،تا رسید به محمد حسین،
محمدحسین مکثی کردوبه صورت سئوال وجواب ازجمع ماکه همگی چشم بدهان اودوخته بودیم پرسید؟بچه ها شماکدامتان تابحال دست وپای پدر ومادرتان رابوسیده اید؟
جمع ماعده ای جوابشان سکوت و عده ای مثبت بود
باافتخار فرمودندمن دست وپای والدینم رابوسیده ام،ونگاهی با آه وحسرتی که از عمق وجودش درمیآمد،رو کرد به جمع وگفت:«بچه ها تا وقتی پدرومادرتان زنده و در قیدحیات هستند قدرشان را بدانید،من پدرم رااز دست دادم ای کاش زنده بودپاهایش رابوسه باران میکردم.»
یکروز توی مسیری ازمنطقه داشتیم بر میگشتیم که تعدادی دختر وپسر سوری آواره،از تهاجم حرامیان به کشورشان،داشتند برای مادست تکان میدادندودنبال خودروی مادویدند،محمد حسین به راننده گفت:بایست
وقتی خودرو ایستاد هر آنچه خوردنی وتنقلات داشتیم دادبه آنها وحرکت کردیم وموقع حرکت گفت بچه نگاه کنید این دختروپسرهای چقدر زیبا و قشنگ ومثل عروسک هستند، آهی کشید ازش پرسیدم چی شده؟
📎ادامه
👇#شهید_محمدحسین_بشیری@zendegishahid