#خاطرات_اربعیندو روزی بود از سوریه برگشته بودند و قرار بود پیادهروی اربعین رو بریم؛
برای خرید رفتیم؛
باهم وسایل مورد نیازمون رو تهیه کردیم که برای سفر اربعین آماده بشیم،،،
بار اولم بود!!!
هم هیجان داشتم برای یک تجربه جدید و هم استرس اینکه با دوتا بچه کوچیک سفرمون چطور پیش میره٫
تو همین فکرها بودم که یک مانتوی مشکی توجهم رو جلب کرد...
با خودم گفتم لازمم میشه
و خریدیمش؛
همه چی آماده بود...
*مانتویی که جدید خریدی رو هم با خودت میبری؟
+آره!ببرم بهتره،اگر بارمون سنگین میشه نبرم،،،
*نه؛میخای ببری ببر!حرفی ندارم...
القصه،پیادهرویمون به سمت کربلا شروع شد که اون هم ماجراهای خودش رو داره...
(رسیدیم کربلا و بعد از یک استراحت کوتاه و سپردن وسایلمون به امانت داری...)
*بریم حرم؟
+صبر کن آماده شم،بریم...
(میخواستم مانتویی که تازه خریده بودمش بپوشم)
*آمادگی نمیخاد!!!بریم بسم الله؛
+لباسام خیلی خاکیه،،،
*رفتن به حرم امام حسین(ع) اون هم بعد سه روز پیادهروی،بچه به بغل،هرچی خاکیتر،بهتر... با لباس نو که نمیرن پابوس امام حسین(ع)
+فکر میکنی اینطوری خوبه؟
*فکر نمیکنم خوبه!مطمئنم که عالیه...بریم؟!
+بریم...
اربعین ۱۳۹۵...
«خدای من!بزرگی و مهربانیتان را زبانم الکن هست و قاصر،که شکر کند...شاکر بودن لحظه لحظه عمرم که در کربلای حسین (ع) گذشت هستم و شکرگزار اینکه بر این بنده حقیر منت گذاشتید برای بودن در اربعین...»
✍راوی: همسرشهید
#شهید_محمدجعفر_حسینی🌷#الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
🌸@zendegishahid