@zendegishahidاز خاک مرا برد و به افلاک رسانید
این است که من معتقدم عشق زمینی است...
یکبار که عجیب دلتنگش شده بودم، رو به عکس خندانش توی قاب گفتم: "بی معرفت نباید به خوابم بیای؟"
با گریه خوابم برد همان شب خواب دیدم همراه خانمی که نمیشناختمش سمت مسجدی میرویم خیابان پر بود از بنرهای "شهادتت مبارک"...
به مسجدی رسیدیم که انگار قسمتی از آن خانه شخصی من و
امین بود در اتاق را باز کردم
امین را با چهره ای نورانی دیدم، لباسی سبز به تن داشت چند لحظه مات و مبهوت نگاهش کردم گفتم: "میدونی این چند وقت چقدر خواب بد دیدم؟ خواب دیدم نبودی، بهم گفتن
#شهید شدی خدا رو شکر که همش خواب بوده، حالا که دیدمت دیگه چیزی از خدا نمیخوام"
گفت: اون چیزهایی که دیدی درست بود، من شهید شدم زهرا! زیاد نمیتونم حرف بزنم باید زود برم..."
با این حرفش دلم لرزید بعد از چند لحظه سکوت گفتم: "من از حضرت زینب(س) خواستم بیای به خوابم..."
با سر حرفم را تایید کرد ادامه دادم:
"چطور از من دل کندی؟ قرار شد برگردی، ولی رفتی؟"
گفت: "زهرا جان اسمم جزء لیست شهدا بود"
گفتم: "من چی؟ حالا چیکار کنم بدون تو؟ میدونی که دووم نمیارم بزرگتر از این مصیبت دیگه چی بود؟"
امین یک کاغذ از توی جیبش در آورد که انگار دور تا دور آن آیات قرآن نوشته بود و وسط آن هنوز سفید بود یادم آمد که گفته بود نباید زیاد حرف بزند برای همین گفتم: "برام بنویس"
انگار خودش هم طاقت نداشت و بیشتر دوست داشت حرف بزند تا اینکه چیزی بنویسد گفت: "خودم شفاعتت میکنم"
دوباره گفت: "زهرا! ما توی این دنیا آبرو داریم، خودم شفاعتت میکنم..." خودکاری از من گرفت و ابتدای صفحه نوشت: "همسر مهربانم"
اسمم را توی لیستی وارد کرد که انگار قرار بود شفاعتشان کند دیگر زمان ماندنش تمام شده بود، داشت از من جدا میشد که پرسیدم: "تو این دنیا چی؟!"
گفت: "نگران نباش، خودم مراقبتم..."
برشے از کتــاب طائر قدسی
#شهید_مدافع_حرم #امین_کریمی@zendegishahid