❇️ مادرجان
🔺زینب بیات
پدر جانم اولین کسی بود که شعرم را نقد می کرد.
پدرجانم به کارهای فنی و تعمیر وسایل بسیار علاقمند بود.
پدرجانم در کارهای عمومی و عام المنفعه و گره گشایی از دیگران، همیشه پیشقدم بود.
پدرجانم بسیار در کارهای خود منظم و دقیق بود.
مادرجانم اهل دخالت در امور دیگران و اقوام و فامیل نبود.
مادرجانم پشت سر دیگران، بدگویی نمیكرد.
مادرجانم بسیار مهربان و مهمان نواز بود.
مادرجانم به هدیه دادن به دیگران به مناسبت هایی مثل تولد و عروسی بسیار پایبند بود و حساس.
پدر جان و مادرجانم بسیار خوشتیپ بودند...
اینها جملاتی است که از زبان استاد
کاظمی شنیدهام. به راستی پدرجانها و مادرجانها، چقدر در شکلگیری خلق و خوی فرزندانشان نقش دارند، در ارائه مفاهیم اخلاقی، در بزرگمنشی، در جوانمردی، در احترام، در نظم، در از خودگذری....
و یا برعکس در تنگ نظری، در خست، در بیملاحظهگی و خدای نکرده بیاحترامی....
ما جزئی از یک کل هستیم، برگی از شجرهی خانواده و بدون تردید بسیاری از داشتههای ما از طریق آوندهای همین درخت و از ریشهها به ما می رسد.
پدرم همیشه میگفت: بچیم، خودت را به هنرهای بسیاری مجهز کن که دیگران بگویند خدا پدرت را بیامرزد...
نگرانی پدرم را حالا میفهمم، ریشه بودن مسولیت بزرگی است.
🔻امروز سالیاد سفر آسمانی مادر استاد
کاظمی است که مادر من هم بود و بسیاری چیزها را از او آموختم، وقتی که ازدواج کردیم من و محمدکاظم مثل بسیاری از جوانها، دست مان خالی بود و در یکی از اتاقهای خانه پدری محمدکاظم، ساکن شدیم. یک اتاق ساده ولی دوست داشتنی. سالهای نوجوانی، سرم در کتاب بود و عشق فعالیتهای فرهنگی. تن به کارِ خانه نداده بودم و با بسیاری از امور و جزییات خانه و آشپزی ناآشنا بودم. مادر استاد با صبوری به من میآموخت، کیک میپخت، غذا درست میکرد، بافتنی میبافت، خیاطی میکرد، ترشی درست میکرد و اردیبهشت ماه که فصل آلبالو میرسید مربای آلبالو درست میکرد و من دستیاری میکردم، با کمترین برخورد و اختلاف ممکن. وقتی که از دانشگاه به خانه می رفتم، ظهر بود و بسیاری وقتها غذا آماده و یادش به خیر، یگان وقت که عروسی دعوت میبودیم میدیدم که از صبح موهایشان را بیگودی پیچیدهاند و لباس مجلسیشان هم تیار. میخندیدم و میگفتم: مادرشوهر از عروس کرده سرحالتر و باذوقتر...
دوست نداشت بچهها، بیبی جان صدایشان کنند، میگفتند: بیبی خیلی پیره... مرا مادرجان بگویین.
تولد بچهها که میشد مادرجان، حتما دست پر میآمدند اگر هم مناسبتی بود و بی خبر میماندند بلافاصله میرفتند و پولی در پاکت میگذاشتند و دستم میدادند و میگفتند: گناه تو شد که نگفتی، این پول را بگیر و برای خودت چیزی بخر...
سالهای پایانی عمرشان، توفیق داشتم که دستش در دستم باشد و پا به پای هم قدم برداریم. تا آخرین باری که کفشهایش را پیش پایش جفت کردم و بعد از آن نتوانست راه برود و رفیق بستر شد رفاقتی چند ساله...
😔تا سحرگاه آخرین روز اردیبهشت که فرصت بهشتی شدن بود...
🌸🌸🌸 روحش شاد
#مرضیه_کاظمی#محمد_علی_کاظمی#محمد_کاظم_کاظمی#سالیاد@zaynabbayat