نوشته ای از یک عرب اهوازی در مورد نژادپرستی و عرب ستیزی در ایرانبه اسم من که رسید با علامت سئوالی گفت «أحلام؟» گفتم بله استاد. گفت «عربی؟»
ترم اول دانشگاه بود. با کلی شوق و ذوق سرکلاس رفتم و از اینکه در دانشگاه چمران قبول شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم. استاد میان سال بود. قد کوتاهی داشت و در عین حالی که قیافه ای مذهبی و رسمی داشت سعی می کرد خودمانی باشد. شروع کرد اسم دانشجویان را خواندن. بچه ها را با اسم کوچک صدا می کرد. مریم٬ حمید٬ زهرا.
به اسم من که رسید با علامت سئوالی گفت «أحلام؟» گفتم بله استاد. گفت «عربی؟» از نامم احتمالا می توانست حدس بزند که عرب هستم. سئوالش برایم عجیب بود. می خواستم جواب دهم که گفت «عرب عراقی که نیستی؟» گفتم «
نه استاد عرب اهوازم». استاد کمی جلو آمد و گفت «خوب شد. از عرب های غیر ایرانی بدم می آید. متنفرم. اگر می گفتی عراقی هستی مستقیم می گفتم برو و حذف کن. البته از بعضی عرب های اینجا هم که نمک می خورند و نمک دان می شکنند بدم می آید». حرف هایش بدطوری آزارم داده بود. احساس غریبی داشتم. میان بغضی که در آستانه ترکیدن بود و خشمی که جرات ابرازش را نداشتم مانده بودم. استاد ادامه داد که «مخصوصا عرب هایی که بعد از شکست ایران از تیم های عربی جشن می گیرند و هله هله می کنند. بعضی اوقات دوست دارم آنها را با ماشین زیر کنم».
از خشم و ناراحتی سرم را پائین انداخته بودم. هم نامم عربی بود و هم از عبایم مشخص بود که عربم. توجیهی برای حرفهای استاد نداشتم
به جز آنکه عامدانه می خواست متعرضم شود و
به خاطر عرب بودنم آزارم دهد. دردم بیشتر از آن بود که باید یک ترم را با او سر می کردم و تحملش می کردم. و بیشتر از آن از بی عرضگی و ناتوانی خودم احساس شرم می کردم. از اینکه جرأت نمی کردم جوابش را بدهم. از اینکه در بین بچه های کلاس از خشم و ناراحتی سرخ شده بودم و می ترسیدم حرفی بزنم. از اینکه نمی توانستم با صدای بلند برایش توضیح دهم که چرا
نه تنها از شکست ایران مقابل تیم های عربی٬ بلکه از شکست ایران مقابل هر تیمی خوشحال می شوم. خشم خودم را فرو خوردم. نفهمیدم بقیه وقت كلاس چگونه گذشت. بعد از كلاس زهرا دوستم آمد و گفت «ولچ لابست لچ عبایه ويایه٬ اسمچ مایکفي؟ خایبه ما تعرفینهم؟» و بعد با خنده ادامه داد «زین سوی ویاچ..حیــل»! صحبت های زهرا بیشتر آزارم می داد و البته منطقش را خوب می فهمیدم. امروز یک دهه از آن ماجرا می گذرد. اما هنوز با تمام جزئیاتش در ذهنم حك
شده است. گوئی که همین امروز بود. ولی راستش را بخواهید دیگر اهمیتی نمی دهم. پوست کلفت شده ام. در محل کار که حرف می زنند٬ خودم را
به کوچه علی چپ می زنم. گویی که نمی شنوم. یاد گرفته ام که خشمم را چگونه فرو بخورم و در صورتم درد را نشان ندهم. اگر مهارت های دیگر را خوب بلد نیستم٬ این یکی را خوب یاد گرفته ام. والبته هنوز زمانی که با دخترم ریماس فوتبال تماشا می کنم، هم فریاد می زنم و هم آنکه نگران آینده ی مبهم ریماس در این جامعه هستم.
از آرشیو
#ستم_قومی_ملیتی#علیه_تبعیض#علیه_همه_ستمها#نه_به_اعدام_قتل_عمد_حکومتی @zan_j