به مدرسه میرفتم. از کوچههای پر پیچ و خمی که بیپایان به نظر میرسیدند، میگذشتم. پول روزانه دو روز خود را پس انداز کرده بودم و جیبم پر از نخودگل و کشمش بود. برای آنکه لذت بیشتری ببرم، همه آنچه را که در جیب داشتم به دهانم ریخته بودم. به آسمان پاییزی نگاه میکردم که در دورها پر از گرد و غبار و کاه خرمنهایی بود که روستاییان به هوا داده بودند. پپوها که قاصد پاییز بودند و گنجشکان همیشه شاد که گویی چینه دانههایشان پر از نخودگل و کشمش بود، از روی بامها در پرواز بودند.
حاصل دو روز پساندازم در دهانم بود و آرام آرام آن را میجویدم. و خود را به دست باد سستیآور پاییزی که در خم هر کوچه به صورتم میوزید، داده بودم. به کوچهای که مدرسهمان در آن قرار داشت، رسیدم. چند روز بیشتر به پایان مهرماه نمانده بود و من که تازه پا به دبیرستان گذاشته بودم، همه چیز دنیا برایم تازگی داشت. تابستان تمام شده بود. تابستانی که برای من، فصل نان درآوردن بود. دستهایم از بیل زدن، پر از پینه بود و هنوز رسوب گچهای بنایی در پشت ناخنهایم خانه داشت و جای سیلی آفتاب، در پس گردن و روی گونههایم مانده بود.
راه مدرسه برایم خیلی دور بود. کسی را نداشتم که سفارشی بکند تا نام مرا در مدرسهی نزدیک خانهمان بنویسد. ناچار با مادرم به مدرسهی ایران که از خانه ما بسیار دور بود، رفته بودم. همچنان که به مردم کوچه که تک و توک میگذشتند، نگاه میکردم و دهان پر از مخلوط نرم و آمادهای بود که میخواستم با تمام وجودم آن را فرو ببرم، ناگهان در چند قدمی مدرسه با مدیر دبیرستان روبرو شدم که شکمش را جلو داده بود و سبیلهای سیاه و پر پشتش را میتابید و چشمان نافذ و ترسناکش را به من دوخته بود، سرمایی در کمرم دوید و گلویم خشک شد. صدای زنگی در سرم پیچید.
آقای مدیر با انگشت به من اشاره کرد تا نزدیک بروم. لرزان و خودباخته نزدیک شدم و خبردار ایستادم. با خشونت گفت: «دهانت را باز کن ببینم چه می خوری. بیچاره!» بدون کوچکترین مقاومتی، مثل کسی که زبانش را به پزشکی نشان میدهد، دهانم را که پر از آن حلوای محبوبم بود، باز کردم: «آ...». ناگهان آتشی در صورتم دوید و آن لقمه عزیز که برایم آن همه خرج برداشته بود، همچون قورباغهای در هوا پرید و به دیوار مدرسه کوبیده شد. به خود آمدم و برای رهایی از ضربه اُردنگی آقای مدیر فرار کردم و خود را به حیاط مدرسه انداختم و در شلوغی بچهها گم شدم. دلم تاپ تاپ می کرد و ته مانده نخود و کشمش در دهانم مزه تلخی داشت و آرزو میکردم که آقای مدیر دنبال موضوع را نگیرد، یا از یادش برود.
در کلاس نشسته بودم. هنوز قلبم آرام نشده بود. به یاد چند هفته پیش افتادم. روز اول مهرماه بود. همگی دور حوض مدرسه برای کلاسبندی به صف ایستاده بودیم. دو تا مرغابی کنار حوض، سرشان را زیر بال پنهان کرده بودند. یک جور خوشحالی آمیخته با دلهره در دلم بود. آقای مدیر را اولین بار در روز نامنویسی دیده بودم. با مادرم نزدش رفته بودیم و از همان اول ترسی در من به وجود آورده بود.
مدرسهها جا نداشتند و ما ناچار پس از پیمودن راهی طولانی که در آن، مادرم مجبور شد از خستگی چند بار روی سکوی خانهها بنشیند، به مدرسه ایران رسیدیم. مستخدم مدرسه «آ تقی»، که مردی چهارشانه، سرخ رو و پُرزور بود، نگذاشت داخل مدرسه بشویم و گفت که نامنویسی تمام شده؛ اما مادرم با تمام خستگی و بیحالی، دستم را کشید و خود را به داخل مدرسه و از آنجا به اتاق آقای مدیر انداخت. وقتی به خود آمدم که مادرم روی پاهای آقای مدیر افتاده بود و گریه می کرد. آقای مدیر دلش سوخت و پرونده کلاس ششم مرا گرفت و مادرم را کنار زد و گفت: «بلند شو مادر، اسمش را مینویسم. بیچاره!»
#علیاشرف_درویشیان#قصههای_آن_سالها#روزنامه_دیواری_مدرسهی_ماhttps://t.me/tajrobeneveshtan/3409