دفتر خاطرات غزه؛ قسمت دوم"از اینکه به اتفاقاتی که میافتد عادت کنم، می ترسم"من با صبوری به او گوش میدهم، مطمئن نیستم که نمیداند مرگ چیست؟ یا آن را انکار میکند! ما در مورد موضوعات دیگری مانند غذا و رنگ مورد علاقه او صحبت کردیم. من دوباره یادآوری کردم که گریه کردن اشکالی ندارد، به خصوص که او شخص عزیزی را از دست داده است. موقع رفتن نگاه می کند و با حالتی آرام می گوید: نمی توانم تصور کنم که او دیگر بین ما نیست... باورم نمی شود که اگر به او زنگ بزنم کسی جواب نمی دهد.
ظهر به خواندن کتابی که در خانه میزبان پیدا کردم ادامه دادم. این دومین کتابی است که در اینجا می خوانم. بنا به دلایلی با خودم می گویم وقتی کتاب را تمام کنم، همه چیز تمام می شود و به خانههایمان بر میگردیم. یک نقل قول در کتاب می گوید: "ما باید دروغ ها را باور کنیم تا نمردیم." آیا این چیزی است که برای من اتفاق می افتد؟ آیا به خودم دروغ می گویم که فکر میکنم فردا بهتر می شود و کل اوضاع به زودی تمام می شود؟
ساعت 13:00 همسایهای در گروه واتس اپ ساختمان پیام میدهد که نان ندارند و از همه ما التماس می کند که آیا می توانیم برای او و خانواده اش نان تهیه کنیم.
ساعت 3:30 بعد از ظهر یک مارمولک را در اتاق پیدا کردم.
من به سراغ اعضای خانوادهای می روم که میزبان ما هستند. آنها ما را از بدبختی که مدرسه ماندن داشت نجات دادند؛ به ما غذا میدهد و از ما مراقبت میکند
+ می گویم: «در اتاق یک مارمولک است.فکر نمیکنم بیشتر از این بتوانم اینجا بمانم»
_"نگران نباش، ما رسیدگی می کنیم."
+ "لطفا، آن را نکش. فقط با آرامش از اتاق بیرونش کن."
_ "کار دیگری نداری؟"
+ " نه، ممنون."
ساعت 6 عصر، حال گربه های ما خوب نیست. از زمانی که ما برای اولین بار خانه را تخلیه کردیم، آنها ناراحت بودند و اقدامات آنها نشان دهنده گیجیشان است.در حالی که از یک سینی پلاستیکی به عنوان پنکه استفاده می کردم، متوجه شدم خواهرم در حال جابجایی وسایل در اتاق است. او تصمیم گرفته است برای گربه ها "قلعهای بسازد". کوسنها را جمع میکند و با پتو میپوشاند. گربهها که به ندرت کنار هم می نشینند، به زیر قلعه می پرند و ساکت می مانند. من مطمئن نیستم که گربهها احساس
امنیت بیشتری میکنند یا نه، اما مطمئن هستم که خواهرم احساس میکند تمام تلاشش را میکند تا از آنها محافظت کند و نسبت به همه رنجی که متحمل شدهاند کمتر احساس گناه میکند.ساعت 9 شب خواندن کتاب را تمام می کنم اما هیچ اتفاقی نیفتاده است. ما هنوز از خانههای خود دور هستیم بدون هیچ امنیتی.
در این دوره، نوشتن درمان من بوده است، دوست پنهانی که میتوانم آشفتگی های قلب، روح و ذهنم را بدون هیچ قضاوتی با او به اشتراک بگذارم؛ اما این اواخر انرژی برای نوشتن نداشتم، فقط تصمیم گرفتم ننویسم. دیروز چیزی ننوشتم و امروز هم قصد انجام آن را نداشتم. با این حال، خودم را در اواخر شب پیدا کردم. نوشتن به این معناست که تمام تلاشم را می کنم تا زنده بمانم. یعنی امید دارم روزی به این خاطرات برگردم و به این فکر کنم که چقدر ادامه دادهام. چون نوشتن یعنی قلبم همچنان می تپد... و صدایم سزاوار شنیدن است.
#علیه_جنگ_طلبان #نان_کار_آزادی#صلح_امنیت_آبادی @zan_j