ساکِ پارچه ای سرخ رنگم که
با دست دوخته بودمش جا مانده است. دستنوشته ای از کتابِ درباره ی تئاتر برتولت برشت را داخلش جاسازی کرده بودم. نامه هایم، آلبوم عکسهای به غارت رفته ام که همبندی ام از چنگ زندانبان بیرون آورده بود، لباسی که آستین پاره اش را
با تار گیسویم دوخته بودم، چند هسته خرما که می خواستم برای مادرم گردنبند بسازم و هزاران خاطره از فریاد!
ساکِ پارچه ای سرخ رنگم جا مانده است. آنجا کنارِ تپه ها که یارانم در مسلخِ خون گُل دادند. کنار شاخه ی کوچکی که برگهای شاداب به تن داشت. آنجا که دیوارهایش
با نوشته های ما رنگ گرفته بود. در کنار دندانِ مادرم که مسئول سالن ملاقات جلاد کربلایی آنرا شکسته بود. آنجاکه در زیر زمینش کتابهای به یغما رفته تلمبار شده بود و جای یک سر روی دیوار به کبودی می زد. همانجا که دوستم پنهانی درِ آهنین سلول را باز میکرد و در راهرو می دوید تا برگ روزنامه ای را برایمان بیاورد!
ساکِ سرخ رنگِ خاطراتم در قلب دهکده پشت دیوارهای خاردار، سالهاست که جا مانده است و در جنایت شنبه شب ۲۳ مهر ۱۴۰۱ دوباره زخم برداشته است در «آتش سوزی» زندان اوین...
🖍نسیم یزدانی
#زندانی_سیاسی_با_نیروی_مردمی_آزاد_باید_گردد