موجها - رودخانه؛ دریا
قایق بر روی امواج کوتاه، آرامآرام پیش میرفت
و از ساحل دور
و دورتر میشد. دقایقی بعد
و با پیشرَوی بیشترمان، آن حجم صدای درهم
وبرهم فروکش کرده
و سکوت تمام قایق را در بر گرفته بود. فقط صدای امواجی به گوش میرسید که منظم بر سینهی قایق کوبیده میشدند. زیرِ نورِ ضعیفِ لامپ بالاسر ناخدا به راحتی بدن دهها انسان را میدیدم که بغلبهبغل هم خوابیده بودند. مسیر طولانی جنگل
و بالاوپایین رفتنهای کامیون همه را از پا در آورده بود
و همگی دوشادوش هم از حال رفته بودند. صحنهای بود از چهرههایی خسته
وکوفته در ابعادی به قاعدهی یک قایق، سوار بر موجهایی غریبه.
هوا کاملاً روشن شده بود
و قایق باریکهی عظیمی را که به خلیج کوچک میمانست در عرض چند ساعت پشت سر گذاشته بود. بهقدری دور شده بودیم که ساحل را نمیدیدیم. تنها هر از چندگاهی کشتیها
و لنجهای ماهیگیری را در پهنای اقیانوس میدیدیم که نشان میداد هنوز در آبهای نزدیکِ ساحل اندونزی هستیم. موجها اما عظیمتر
و خروشانتر شده بودند
و قایقمان نخستین تکانههای شدید را از سر میگذارند. ناخدای سیاهسوختهمان با سیگاری همیشه روشن در گوشهی لب، فشار اقیانوس را با مهارتی کمنظیر اداره میکرد
و قایق را میان شبکههای از موجهای بلند به پیش میراند. کمکناخدا که مویش داشت رو به سفیدی میرفت، همچنان میان موتورخانه
و اتاقک ناخدا در رفت
وآمد بود، انگار پشتِ هم دستوراتی از ناخدای جوان میگرفت
و بلافاصله میرفت پیِ اجرایشان در موتورخانه.
در همان اثنای دلهرهآوری که از ساحل دور
و دورتر میشدیم
و به سوی قلب اقیانوس
و امواج کوبندهاش میشتافتیم، حادثهای نگرانکننده پیش آمد: موتور آب کوچکی که در لبهی سمت چپ قایق بود
و آبِ داخل موتورخانه را به بیرون پمپاژ میکرد از کار افتاد؛ بدترین اتفاقِ ممکن برای قایق بیپناهی که آن همه آدمِ از هوش رفته را حمل میکرد. کمکناخدا بیدرنگ رفت سراغ موتورِ خاموش. دستهاش را چند باری پشت سر هم با حداکثر شتاب
و قدرت در بازوانش کشید، اما موتور شیههای میکشید
و خاموش میشد.
به نظر روشنشدنی نمیآمد
و کار از کار گذشته بود. ناخدا پیشنهاد کرد که برگردیم. تصور بازگشت به ساحلی که پُر بود از ترس گرسنگی
و آوارگی دشوار بود،
و احتمال بازداشت شدن به دست پلیسهای فاسد اندونزی
و دیپورت شدن به جایی که از آن فرار کرده بودیم ما را به دامن خطر پرتاب میکرد...
همگی مصمم به یک امر بودند: ادامه دادن مسیر به هر قیمتی. ناخدا که با یک دست سکان را هدایت میکرد، با دست دیگرش خطی فرضی زیر گلوی خودش میکشید. با آن سنِ کمش کارکُشته بود
و دریاها دیده بود
و میخواست هر طور شده ما را متوجه عواقبِ آن بازی خطرناک کند، اما هیچکس گوشش بدهکار حرفهای ناخدای با تجربه نبود. تصمیم همچنان بر ادامهی ماجراجویی بود. همه پلهای پشت سرمان شکسته بود
و فقط
و فقط یک راه مانده بود: پیشرَوی در قلب اقیانوس.
ادامه دارد...
✍ برگرفته از کتاب هیچ دوستی به جز کوهستان - بهروز بوچانی
#جهانی_بدون_ستم_و_استثمار #مراقبت@zan_j