داستان کوتاه
زمستان آمد. بچهها
از دهات دور میآمدند. وقتی که میرسیدند به آدمهای یخی شباهت داشتند. دور مژهها، ابروها و سوراخ بینیشان یخ زده بود. مژههایشان را که به هم میزدند، چق چق صدا میکرد ومثل این بود که دو تکه شیشه را به هم بزنی. مینشستند کنار بخاری هیزمی و
از بینیشان تکههای یخ را میکندند. آنها که پشت لبشان سبز شده بود و کلاسهای بالاتر بودند، سبیل های یخی بزرگی پشت لبشان درست میشد. گیوهها را به بخاری میچسباندند. بوی لاستیک سوخته و بوی تند عرق پا در هوا پخش میشد.
از دور گیوهها و کفشهای لاستیکی آب میچکید و اطراف بخاری راتر میکرد.
اتاقم کنار کلاس درس بود. هر روز صبح
از میان پنجره، بچهها را میدیدم که به مدرسه میآیند. «نیاز علی» مثل پرندهای که نخی به پایش بسته باشند، خودش را به سوی مدرسه میکشید. درسهامان که تمام میشد
از بچهها میخواستم بیایند جلو کلاس و قصه بگویند. بعضی وقتها هم میگفتم که هر کس خواب جالبی دیده تعریف کند. یک روز نوبت به نیاز علی رسید. ابتدا خودداری کرد، ولی بعد آمد. در حالی که سرخی بیمارگونهای به صورتش دمیده بود و صدایش میلرزید تعریف کرد:
«خواب دیدم شدم ملوچ. هی پریدم. هی پریدم.
از پشت بام توی حیاط پریدم.
از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:ای داد و بیداد، بچهمان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژدها را دید. گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود
از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون
از دهانش میآید. خواستم بروم و چشم اژدها را در آورم. یکی
از پستهها خندید و گفت: در آوردن چشم اژدها فایدهای ندارد. ما الان کاری میکنیم که
از غصه بترکد. همه پستهها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژدها رفت توی انبار پسته و دید که همه پستهها دهانشان بسته شده. اژدها با خشم گفت:ای پستهها، الان پدرتان را در میآورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پستهها بکوبد. زیر پایش پر
از دندان بود. پایش
از روی دندانها سُرید و با سر به زمین خورد.
از این کار اژدها همه پستهها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد، ولی پستهها بهم گفتند: بچهها بیایید دیگر نخندیم. اژدها برای خنداندن آنها کارهای خندهدار میکرد. گردنش را دراز میکرد تا میرسید به آسمان و ستارهها را میخورد. پشتک میزد. چشمهایش را قیچ میکرد و ستارهها را
از گوشش در میآورد. من خندهام گرفت. به صدای خنده من اژدها بر گشت. مرا دید و گفت:ها! پس همه این کارها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم
از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی
از پستهها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا
از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم میخواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سُرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم.
از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست میکند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو
از جا پریدم. دیدم که
از سقف اتاق روی سرم چکه میریزد.»
همه بچهها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانهاش بدود.
زمستان آن سال
از سالهای پیش سردتر شده بود. پنجرهها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب میکردم:
– نیاز علی ندارد!
چند نفر
از بچهها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچهها دیده میشد. همه سرشان را زیر انداخته بودند.
از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مُرد.
از سرما، آقا. خون
از گلوش آمد و مرد. هی میگفت: ستاره میخواهم. ستاره میخواهم. یک ستاره قشنگ برای ننهم.
بچهها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمهای
از آن به گوش میرسید. مثل اینکه نیاز علی
از راه دور قصه میگفت یا خوابهایش را تعریف میکرد. صدایش وقتی که روزنامه را میخواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»
(بهار ۱۳۴۸)
#علی_اشرف_درویشیان#از_این_ولایت #نیازعلی_نداردhttps://t.me/tajrobeneveshtan/2765@zan_j