📕«
بام بلند هم چراغی» کتابی است به قلم «سعید پورعظیمی» که در بارهی «احمد شاملو» نوشته شده است. نویسنده در این کتاب گفتگوهایی با «آیدا سرکیسیان» همسر وی داشته و زندگی ادبی و شخصی شاعر را از زبان آیدا بر کاغذ نشانده است.قسمتهایی از کتاب «بام بلند هم چراغی»:
«برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمیدانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. میخواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت میکرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسید: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.»
«میگفت وقتی مردی زنی را دوست دارد بايد از شش جهت محاصرهاش کند.
يک شب تو اردیبهشت ماه،[ابتدای دهه چهل خورشيدی] من و مادرم در هال مشغول انجام کاری بوديم. ساعت دو نصف شب کار تمام شد. رفتم جلو پنجرهی آشپزخانه که طرف کوچه بود. باران شديدی می باريد، رعد و برق میزد. ديدم احمد تو کوچه رو به پنجرهی ما ايستاده! احمد با اُوِرکت مخمل کبريتی زيتونی، کلاه را کشيده بود سرش، دستها در جيب، زير تير چراغ برق ايستاده فقط به پنجره نگاه میکرد. ديده بود چراغ هال روشن است. منتظر ايستاده بود شايد مرا ببيند! من نمیدانستم از کی منتظر ايستاده. فردا بهش گفتم عزيز من، تو زير باران آن وقت شب چهکار میکردی؟ گفت با خودم گفتم چراغ هال روشن است، شايد بتوانم يک لحظه تو را ببينم. به طرف حياط میرفتم میديدم شاملو آنجاست، سرکوچه میرفتم می ديدم منتظر است. میگفتم ما دو ساعت پيش با هم بوديم. از شش طرف محاصرهام کرده بود. میگفت تاب نياوردم، گفتم شايد بيایی بيرون.»
«ماههای آخر بیخواب شده بود. گاهی دو سه شبانه روز خواباش نمیبُرد؛ حتا چند روز غذا نمیخُورد! روز آخر برخلاف هميشه ناله میکرد و همين نگرانم کرد. زخمهای پشتاش ناسور شده بود. رفتم سر احمدم را بغل گرفتم. ناله میکرد. من مانده بودم و نالههای شاملو... چيزهایی به من گفت که... ساعت نُه هوا داشت تاريک می شد، حس کردم نفس نمیکشد. خيلی ناگهانی تمام شد. تمام شد. تنها بودم. پرستارها هم روز قبل گفته بودند که فردا نمیتوانند بيايند. احمدم رفته بود. ناگهان خودم را روی زمين احساس کردم. تا شاملو بود پاهايم روی زمين نبود. گيج مبهوت بودم. ايمان مدرسی و سيروس[شاملو] با هم رسيدند. ماساژ قلبی دادند. از همه خواستم تنهايم بگذارند. کمک نمیخواستم. دوست داشتم خودم همهی کارهايش را انجام دهم. با صابون خوش بو بدنش را شستم و لباسهای نو تناش پوشاندم.
مدتها بود من قد و بالای احمد را نديده بودم؛ از وقتی پايش را بريده بودند روی صندلی می نشست و قدش را نمیديدم. پاهايش، شانههايش، قد و قامتاش از يادم رفته بود. چهار سال شاملو را خوابيده يا نشسته ديده بودم. حالا ديگر درد نداشت. وقتی شستماش و لباس تنش کردم، به قد و قامت خودش شده بود. بعد از چهار پنج سال، خوابيده قد شاملو را ديدم. يادم رفته بود، تازه يادم آمد شاملو چه قد و بالایی داشت. راحت شده بود. روی تخت رها شده بود. رفتم گل سرخ از حياط چيدم، آوردم گذاشتم روی پا و سينهی احمدم. ساعت دو و نيم نيمه شب دولتآبادی و کابلی و دکتر پارسا و دکتر گلبن آمدند. دوست داشتم آن شب با احمد در خانه تنها باشم. گفتند هوا گرم است و نمیشود. آمبولانس آمد و دو سه نفری با زحمت احمد را از روی تخت برداشتند. جانِ مرا بردند. جانِ مرا بردند سردخانهی بيمارستان ايرانمهر.»
#بام_بلند_همچراغی#احمد_شاملو#آیدا_سرکیسیانhttps://t.me/tajrobeneveshtan/2869