"آن تابستان"
شریفه محمدی در حدیث دیگران- شماره 2
چند روزی بود که خانوادهی دایی (خانواده ی
شریفه) از شهرستان میانه به کرج مهاجرت کرده بودند و مادرمان پیششان بود تا کمک کند در خانهی جدیدشان در کرج مستقر شوند. خانه ی ما در تهران بود. مادر گاهی نزد خانواده ی دایی میرفت و به آنها کمک هایی میکرد و باز به خانه ی خودمان برمیگشت.
یکی از این روزها که مادر از کرج به خانه ی خودمان برگشته بود، زنگ در که زده شد، دویدم سمت در. مادر، تنها نبود؛ مهمانی ویژه هم همراه خود آورده بود. مادر دست دختر بچه ی قشنگی را در یک دستش و بار خرید خانه را در دست دیگرش داشت. خندید و گفت: «بچهها، بیایید ببینید کی اومده!» همه بچهها دویدیم به سمت حیاط.
مهمان کوچولوی ما که کمی خجالتی بود کسی نبود جز دختر دایی مان
شریفه؛ دختری کوچولویی با تیشرت سفید و موهای بلند خرمایی که در دو طرف صورتش مثل قرص ماه قرار گرفته بود. بغلش کردیم و به ترکی گفتیم: «خوش اومدی دختر قشنگ! چه مهمون عزیزی!» لاله - خواهر کوچک مان- که هم سن و سال
شریفه بود آهسته کنار
شریفه رفت دستش را گرفت و گفت: «بیا بریم بازی کنیم.»
مادر به همهی ما، طوری که
شریفه هم بشنود، گفت: «بچهها، توی این دو هفته که مونده تا مدرسهها باز بشه،
شریفه پیش ما میمونه. همتون باهاش فارسی حرف بزنید تا یاد بگیره. چون توی مدرسه مجبوره فارسی حرف بزنه، وگرنه از درس و مشق عقب میافته و تازه دوست هم نمیتونه پیدا کنه.»
لاله و
شریفه هر روز نوارهای موزیکال گوش میدادند و شادی میکردند: «داشت عباس قلیخان پسری...»، «دیشب زن مش ماشاالله بیدرد...» و ...
ما بچههای بزرگتر هم قصه برایشان میخواندیم و از او سوالاتی میکردیم تا مطمئن شویم دارد فارسی را یاد میگیرد. دوستی قشنگی با لاله، که همسن خودش بود، داشتند. لاله همهی وسایلش را با او شریک میشد.
شریفه با ترانههای موزیکال به وجد میآمد و با صدای بلند میخندید، و ما هم از این ذوق کردنهای او کیف میکردیم.
شریفه با اشتیاق و کنجکاوی همه چیز را زود یاد میگرفت. دو هفتهی آخر تابستان تمام شد و وقت خداحافظی فرا رسید. در این مدت
شریفه عمیقا جذب نوارهای موزیک و کتاب ها و قصه ها شده بود. انقدر عاشق یادگرفتن و کشف دنیاهای جدید بود که در مدت دو هفته ای که پیش ما بود تمام دنیایش شده بود بازی های کودکانه قشنگ با لاله و در کنارش کتاب و داستان و شعر. اینطور به نظر میرسد که
شریفه عمیقا عاشق دانستن و کتاب خواندن است.
دو هفته ی تابستان که تمام شد و وقت خداحافظی فرا رسید
شریفه کیف کوچکی در دست داشت پر از کتاب. در حالی که لبخند میزد و کیف پر از کتاب کودکان را محکم چسبیده بود، از پشت شیشهی مینیبوس تهران-کرج برایمان دست تکان میداد.
شریفه دست تکان میداد در حالی که از ما دور میشد و مینی بوس او را از نزد ما در تهران به کرج میبرد و دختر کوچک کنجکاو و شاد و خندان در حالی که دست تکان میداد از ما دورتر میشد.
دخترک شاد و عاشق کتاب و دانستن در سال های دور - که حالا همان
شریفه ی بزرگ ماست- بسیار دورترها در جایی محبوس است و به حکمی ظالمانه به اعدام محکوم شده است زیرا در همه ی زندگی عاشق دانستن و شاد بودن و کمک کردن به دیگران بوده است.
دخترک کوچک داستان سال های دور ما، حالا گویی در حالی که از پشت میله های زندان برای همه ما دست تکان میدهد ما را به کتاب و دانستن و کمک به دیگران دعوت میکند.
نوشته یکی از اقوام
شریفهانتشار: کمپین دفاع از
شریفه محمدی
دهم شهریور ۱۴۰۳
1 september 2024
#freesharifeh #آزادی_شریفه🖥 تماس با ادمین تلگرام:
@freesharifehتوئیتر:
https://x.com/freeSharifehاینستاگرام:
www.instagram.com/free_sharifeh_mohammadi/1 september 2024