#سفرنامۀ_بنگلادش قسمت یازدهم
امروز جمعه ٢٠آبان آخرین روز سفر کاروان «زیر سایۀ خورشید» در بنگلادش است. ظهر باید در نماز جمعۀ اهل سنت چیتاکونگ شرکت کنیم؛ جایی به نام «دربار دارالهدی» با مدیریت پیر و صوفی بزرگ «ولایت حسین». اینجا جز خانقاه، حوزۀ علمیه، دارالایتام و مسجد هم هست. مسجدی با کف سنگی و پنجرههایی با شیشههای سبزرنگ و محرابی بزرگ و ساده. نماز جمعه خوانده میشود.
امام جمعه در خطبهها جریان تکفیر و خشونت را محکوم میکند و از عربستان سعودی بهخاطر همراهی با اسرائیل انتقاد میکند. او این جمله را میگوید که اصلا عربستان همان اسرائیل است!
بعد از نماز و برای برگزاری مراسم پرچم، علی عرفانیان قرآن میخواند و مورد تحسین و احساسات حاضران قرار میگیرد. بعد از او حاجآقا صفری، آرای ابنتیمیه دربارۀ ائمۀ چهارگانه اهل سنت را تشریح میکند که باز هم با بهت و ا... اکبر گفتنهای نمازگزاران مواجه میشود.
بعد مردم را برای بوسیدن پرچم متبرک حرم رضوی دعوت میکنند. مردم عاشقانه دور پرچم حلقه میزنند و پرچم را میبوسند. بعد از دعای مراسم، ولایتحسین خواهش میکند پرچم را به غرفۀ کنار مصلی ببریم. اینجا مزار پدر او و مؤسس این مجموعه است. مزار، سنگ قبری بلند است که بالایش گنبدی شیشهای
قرار دارد.
پرچم امام رضا(ع) را روی قبر پهن میکنند. ولایتحسین دعا میخواند، دعایی سوزناک همراه با گریه و انابه و تکاندادن دستها و سر. او بین دعا به پدرش میگوید: «به تو تبریک میگویم پدر که پرچم فرزند رسول خدا به مزار تو آمده و روی قبرت قرار گرفته است.».
برنامۀ دارالهدی با حال خوب همه تمام میشود. باران شدید میبارد. وارد خیابانهای چیتاکونگ میشویم که کمکم از باران دو روز اخیر پر شده است.
از دارالهدی به معبد بوداییان چیتاکونگ میرویم.
قصد ما دیدار با بزرگ آنها و گفتگو دربارۀ کاروان، سفر و اهداف آن است. به معبد که میرسیم، آب باران جاری در کف حیاط را میبینم. کفشها را جلوی در بیرون میآورم. جورابها را هم و پاچۀ شلوار را بالا میزنم. کف سالن معبد از رد قدمهای بوداییها خیس است. داخل میرویم. سالنی بزرگ در طبقۀ بالا که در انتهایش و پشت کرکرهای فلزی مثل کرکرههای مغازهها دو بت یکی بزرگ و مرد و دیگری کوچک و زن دیده میشود. تاحدودی میدانم در عقاید بوداییان این مجسمهها خدا نیست و مثل بتهای ادیان متقدم هم نیست. اما ظاهر و نوع عبادت بوداییان تداعی بت میکند. کنار این سالن اتاقی است که بزرگ بوداییان در آن استراحت میکند. پیرمردی خندان، سیهچرده و ٩۵ساله که قدرت تکلم ندارد و فقط نگاه
میکند.
تعدادی از راهبان معبد با لباسهای نارنجی و قرمز که یک دست از شانه از لباس بیرون است، دور رئیسشان ایستاده و نشستهاند.
حاجآقا صفری دربارۀ امام رضا(ع)، گفتگوی ادیان، پیام صلح و محبت و عدم توهین به مقدسات ادیان و مذاهب و... صحبت میکند. همه خوشحال میشوند، آنقدر خوشحال که قصد دارند در این شرایط با ما دیدهبوسی کنند! وقت و حوصلۀ آبکشیدن همۀ لباسها را ندارم. زود موبایل را بیرون میکشم و شروع به
عکاسی میکنم. چنان عمیق که حتی با من دست هم نمیدهند. بیرون میآیم. کفشها و جورابها را داخل ماشین میبرم و در جوی آبِ راهافتاده از باران در حیاط معبد، پاها را آب میکشم و سوار ماشین میشوم. معبد را ترک میکنیم تا آخرین
برنامۀ سفر.
#سفرنامه_بنگلادش قسمت یازدهم
#روزنامه_شهرآراشماره ۲۳۴۱
یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۶
نسخه پی دی اف
https://telegram.me/zambur