☝️🏼 #از_خدایت_غافل_نشو....
✍🏼 این
#رساله مهم و
#درس بزرگ از یک تابعین بزرگ برسد به دست
#پدر #مادرها.....
🎓 #سعید_پسر_مصیب یکی از
#تابعین و علمایان بزرگ دین و زمان خودش بود....
👌🏼دختری بسیییار
#دیندار و با تقوا و
#حافظ قرآن داشت....
👑عبدالملک پسر مروان
#خلیفه آن زمان رفت که دختر سعید بن مصیب را برای پسرش
#خواستگاری کند و گفت به اندازه
#وزن دخترت بهت
#طلا و هر چی میخواهی میدهم در عوض دخترت را به پسرم بده....
🤔ایشان گفتند
#صبر کنید با دختر
#مشورت کنم بهتون جواب میدهم....
🌹👈🏼(در مرحله اول
#نظر دخترش را جویا بارک الله به این پدر)
🚶🏼رفت پیش دخترش و گفت پسر
#خلیفه ازت خواستگاری کرده و گفته هم وزن خودت بهمون
#طلا میدهم...
😳دخترش در جواب گفت که پدر جان چطور با پسری
#ازدواج میکنم که فقط
#جیبش پر است
#ذهن و
#مغزش خااالی و
#تهی است و روحش
#ویران است....؟
☝️🏼گفت والله اگر تمام
#اموالش را هم بدهد حاضر به
#ازدواج با پسرش نیستم....
🌹👈🏼(بارک الله به این
#دختر زیرک و با ایمان که
#زر و
#زیور دنیا او را
#مست خودش نکرد)
✍🏼 یکی از شاگردان
#جوان سعید بن مصیب چند روزی
#غائب بود، وقتی آمد در
#کلاس و ازش پرسید که چرا چند روز غائب بوده در جوابش گفت
#همسر جوانش مریض بود و به دلیل
#نداری و فقیری نتوانست درمانش کنند و
#فوت کردن و مشغول تعزیه ایشان بوده......
😔آن جوان خیلی
#محزون بود، سعید بن مصیب دلش برایش سوخت و بهش گفت ان شاءالله دوباره
#ازدواج کن... در پاسخش گفت والله فقط سه
#درهم دارد و مطمئنا کسی با
#سه درهم باهاش ازدواج نمیکند....
🚶🏼سعید بن مصیب رفت نزد دخترش و
#ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت دخترم بیا با این
#طلبه ام ازدواج کن که در
#ایمان و
#تقوا بسیار برازنده توست و دخترش هم
#قبول کرد...
🌹👈🏼(سبحان الله عجب پدر
#دلسوز و
#حکیمی که هم در فکر
#طلبه جوان و تنهایش بود و هم دختر با ایمانش)
🚶🏼آمد نزد شاگردش و گفت پسرم من دخترم را بهت میدهم و
#رضایتش را گرفتم و باهاش ازدواج کن...
😱گفت که چطور ممکن است دخترت را
#پسر_خلیفه خاستگاری کرده بخاطرش
#زندانی و
#اذیت شدی....
☺️گفت که هر دوی ما
#راضی هستیم اگر تو هم راضی باشی و خلاصه
قبول کردن و همان روز سعید بن مصیب دخترش را به
#عقد طلبه اش درآورد...
🌹👈🏼(خداوند نمونه چنین پدران را زیاد کند که خودش
#بهترین و
#بااخلاق ترین
#داماد را برای دخترش پسندید و بهش
#پیشنهاد داد و دخترش را
#نفروخت به مال دنیا)
🌅نزدیک
#غروب طلبه اش رفت خونه و در
#فکر و
#خیال اینکه پول کافی ندارد برای
#تازه_عروس چیزی بخرد و در
#ناراحتی بود و داشت نان و روغن
#زیتون میخورد که یکی در زد و گفت
#کیه؟ جواب آمد که
#سعیدم در را باز کن...
🤔میگه در آن لحظه
#ذهنم برای همه سعیدها میرفت الا سعید پسر مصیب آخه
#چهل سال است که راه دورش فقط بین
#خانه و
#مسجد است و جایی نمیرفت....
✍🏼#ادامه_دارد.... ان شاءالله (ادامه ش خییلی جالبه
😳)
@zakerin_allah1¯\_(
♥️‿
♥️)_/¯