Смотреть в Telegram
تاکسی‌ تاکسی گرفته و از بازار برمی‌گشتم. راننده، چاق و کچل بود. از لهجه‌اش می‌شد فهمید که بومی هست. موهای چربی داشت که شوره‌هایش روی ژاکت ریخته بود. یک‌ریز حرف می‌زد. چشمم به صندلی‌ها افتاد. چقدر فرسوده و کثیف بودند. نمی‌دانم چرا دستی به سر‌و‌گوش خودش و ماشین نمی‌کشد. کمی جلوتر، آقایی سوار شد. حدود ۷۰ ساله. چندکیلویی میوه خریده بود. پرتقال، نارنگی و سیب. جلوی پایش گذاشت. کم‌حرف بود. وقتی راننده صحبت می‌کرد با یکی دو کلمه جواب می‌داد. یک نفر هم جلو نشست. او هم ۶۰ سالی داشت. با راننده هم‌سن بودند؛ ولی صورتش را تراشیده، موهای فلفل‌نمکیش را اصلاح و شانه کرده. لباس‌هایش مرتب و تمیز بود. چندتایی پرونده همراه داشت. معلوم بود برای انجام امور اداری، راهی این‌طرف شهر شده. سرِ صحبت را با راننده باز کرد. حرف‌شان گُل انداخت. از یک دعوا و نامردی می‌گفتند. همیشه می‌ترسم توی تاکسی چند مرد باشند، حرف‌های نامربوطی زده شود  و من یک خانم تنها، ندانم چکار کنم. خدا را شکر این‌ها حواسشان بود. راننده گفت: "خانم این‌جا هست، وگرنه می‌گفتم چه‌کلاشی بود و چه گفت." از حرف‌هایش دستگیرم شد که با زن، مرد و بچه‌ای تصادف کرده. مرد، شیشه‌ی ماشین را شکسته. دعوا شده.... در همین حیص‌و‌بیص مردها همدیگر را شناختند. راننده به او گفت: فامیلت چیه؟ جوانمردی هستی؟ مسافر: آره راننده: شناختی من‌رو؟ مسافر: نه تا یه حدودی آشنایی. راننده: من اسکندریم. محسن. مسافر: ای بابا. میگم آشنایی. چه دورانی؟ چه دورانی داشتیم. میگم من یه خرده ته چهره‌ت رو شناختم. راننده: یادته تو بازار کار می‌کردیم؟ خیلی سال گذشته. خیلی. ۳۵ سال. راننده: تو بازار چکار می‌کردی؟ مسافر: لباس می‌فروختم... به مقصد رسیدم. پیاده شدم. آنها از دیدن هم مشعوف و چنان گرم صحبت بودند که راننده رغبتی برای گرفتن کرایه نشان نمی‌داد. چندبار تذکر دادم تا پول را گرفت. زود پیاده شدم تا به خاطره‌بازی‌های‌شان ادامه دهند. زینت مهتری #یادداشت_روزانه @z_mehtari ۱۴۰۳/۹/۲۸
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств