نیمههای تابستان بود
😊چند هفتهای میشد ک دلم خونهی پدربزرگ رو میخواست اما کسی دلتنگیم رو نمیدید،
برای ی بچهی هفت ساله
#تحمل #دلتنگی سخت بود آنقدر سخت ک ی روز صبح کتونی هامو پوشیدم و بی خبر از خونه بیرون زدم...
تنها نشونی ک از خونهی پدربزرگ داشتم ی دکهی روزنامه فروشی سر کوچشون بود...
از شوق رسیدن ب خونهی پدربزرگ تمام مسیرو دویدم تا اینکه چشمم ب دکهی روزنامه فروشی افتاد، خوشحال به داخل کوچه رفتم...
همینطور چشمم به خونهها بود ک دیدم ن ... خبری از خونهی پدر بزرگ نیست...
با خودم گفتم حتماً جلوتره ...
خسته و ناامید شده بودم...
دیگه میدونستم مسیرم اشتباهه ولی نمیخواستم اشتباهمو قبول کنم...
ب انتهای کوچه رسیدم و فهمیدم اون دکه فقط شبیه دکهی روزنامه فروشی سر کوچهی پدربزرگ بوده...
تمام مسیرو برگشتم و ب خونه رفتم...
ب همان نقطهی
#شروع...
فقط خستگی به تنم موند...
از آن روز سالهای زیادی میگذره...
اما این روزا فک میکنم خیلی از ما آدمها هنوز مسیر اشتباه رو میریم...
یادمون میره هرچه بیشتر مسیر اشتباه
#تصمیم اشتباه رو ادامه بدیم بیشتر باید ب عقب برگردیم...
یادمون میره قرار بود ب جایی برسیم ن اینکه فقط در حرکت باشیم...
یادمون میره مسیری ک اشتباه باشه هرچ قد بری ب هدفت نمیرسی و فقط خستگیش ب تنت میمونه...
اینو هم بگم ک اگ صدساله هم بشی باز دلتنگی
#سخته 👈🏻اما دلتنگی دلیلی برای ادامهی مسیر اشتباه نیست.
👉🏻(شب نوشت مدیــر)
@yasee_nabavi🍂یــــــاس نبوی
🍂