💚 مُنتَظِران ظُهور 💚

#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
Канал
Логотип телеграм канала 💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
@yamahdi_fateme313Продвигать
14,24 тыс.
подписчиков
9,27 тыс.
фото
4,83 тыс.
видео
2,73 тыс.
ссылок
مولا جانم 💚 گله ای نیست اگر این همه آواره شدیم 😔 تا زمانی‌که نیایی سروسامانی نیست 💔 #امام_سجاد(ع) #منتظران_ظهور امام #مهدى (عج) برترین اهل هرزمان اند 💚 ✅ کپی با ذکر صلوات جهت تعجیل در ظهور ◀️ آزاد میباشد ❤️ @ad_mahdi313
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_شصت_شش زنگ زدم بگم منوعلی تادوساعت دیگه پروازداریم بہ سمت تهراݧ إ شما هم میاید؟ الاݧ کجایید؟آره ایندفعہ زودتر برمیگرم. الاݧ دمشقیم علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا بایدبرم .خدافظ.مواظب خودتوݧ باشید خدافظ…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_آخر

سرموگذاشتم روپاهاش:بی معرفت
یادته قبل ازاینکه بری سرموگذاشتم روپاهات؟یادته قول دادی برگردی؟؟؟یادته گفتی تنهام نمیزاری؟؟
من بدون تو چیکارکنم؟چطوری طاقت بیارم؟
علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا؟
.مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ .

❤️❤️❤️🌹
میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ
بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم
قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت...

❤️❤️❤️🌹🕊

.
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم .
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...


نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے

من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن
.
عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن
❤️❤️❤️

پایاݧ

#داستاݧ_هم_‌تموم_شد
#امیدوارم‌_خوشتون_اومده_باشه
#التماس_دعا_دارم_ازتون 😔



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_شش
زنگ زدم بگم منوعلی تادوساعت دیگه
پروازداریم بہ سمت تهراݧ إ شما هم میاید؟
الاݧ کجایید؟آره ایندفعہ زودتر برمیگرم.
الاݧ دمشقیم علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا بایدبرم .خدافظ.مواظب خودتوݧ باشید
خدافظ پوووفے کردم و گوشے و
انداختم رو تخت بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم خیلے دوسش داشتم چوݧ علی خیلی دوسش داشت.ساعت۶بود .یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم
و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم
و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم
نگاه کردم.لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم. ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟؟الاݧ اونا میرسـݧ.ماماݧ کہ حرفے نزدبابا برگشت سمتم .لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستااباسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا .
بعد از یک ربع رسیدم .ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم. در خونہ باز بود.پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم‌.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ‌؟؟آره بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟علی؟؟گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش. کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ..نکنہ زدے زیر قولت.رفتے پیش مصطفے؟؟
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم

#نوشته_خانوم_علی_آبادی

#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️ #قسمت_شصت_وچهارم راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم. واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_شصت_پنجم
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم
هر روز کہ میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ .
احساس میکردم هیچ کسے تو دنیا عاشق تر از منو علے نیست اصلا عشق ما زمینے نبود .بہ قول علے خدا عشق مارو از قبل تو آسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء، ما اوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے تو از حورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم :ایندفعہ کہ بیاد دیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چند وقتے کہ نبود ،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست و دلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم .
حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیاد و بفهمہ از درسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ و بہ خورد و خوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
تو ایـݧ مدت چند بار زنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود .قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم و شایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
از دانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و بہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبار سرم رو بہ مبل تکیہ دادم و چشمامو بستم .خستگے رو تو تمام تنم احساس میکرد .
با شنیدݧ صداے مجرے اخبار چشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش در مرز حلب..یاد حرف علے افتادم و سعے کردم خودمو با چیز دیگہ اے سر گرم کنم
اما نمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم اما درست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تا قبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش و بکشم
ایـݧ یہ هفتہ رو میتونستم با ایـݧ کار خودمو مشغول کنم
هر روز علاوه بر بقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے رو هم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود .اخریـݧ بارے کہ زنگ زد ۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام رو کردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هوا تقریبا تاریک شده بود .گل هارو گذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو باز کردم نسیم خنکے وارد اتاق شدو عطر گلهارو بیشتر تو فضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود و دیدار آخر مـنو ماه در آخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو ببینم.
باخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فرداو اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق. ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود
ماماݧ دستم رو گرفت:اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد.اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم.
الو؟الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسما؟اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟چرا صداتوݧ گرفتہ؟هیچے یکم سرماخوردم

#نوشته_خانوم_علی_آبادی

#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_شصت_سوم _میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست دیگہ چے بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریمنه ظاهرموݧ شبیہ همہ نه اعتقاداتمون، اون خیلے اعتقاداتش قویہ مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️

#قسمت_شصت_وچهارم

راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ در نبود علے خوشحالم کـنـݧ اما نمیدونستـݧ با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتر احساس میکنم.
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعد از ازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتر احساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تا برم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعد از بریدݧ کیک و باز کردݧ کادو ها ،خستگیرو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .
نفس راحتے کشیدم و لباسامو عوض کردم
پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .
جعبہ رو با دقت و احتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم
آروم درشو باز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.
آرامش خاصے بهم دست داد نا خدا گاه لبخندے رو صورتم نشست .
گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش با نگیـݧ هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند و انداختم تو گردنم خیلے احساس خوبے داشتم .
چند تا گل یاس از داخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ
برش داشتم و بازش کردم .یہ نامہ بود .
❤️❤️❤️🌹🕊


"یاهو"
سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمعـݧ باش هر لحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت و اشکام جارے شد .
ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے و واسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمعـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد.
چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد و خیلے زود باهم ازدواج کردند
یک ماه از رفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود .قرار بود بلافاصلہ بعد از برگشتـݧ علے تدارکات عروسے رو بچینیم
دوره ے علے ۴۵روزه بود ۱۵روز تا اومدنش مونده بود .خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام و خریدݧ جهزیہ

دوست داشتم علے هم باشہ و تو انتخاب وسایل خونموݧ نظر بده "خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے
اصلا هرچیزے کہ اسم علے همراهش بود و با تمام وجودم دوست داشتم .
با ذوق سلیقہ ے خاصے یسرے از وسایل وخریدم
از جلوے مزوݧ هاے لباس عروس رد میشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم .اما لباس عروسو دیگہ باید باعلے میگرفتم .
اوݧ ۱۵‌روز خیلے دیر میگذشت
واسہ دیدنش روز شمارے میکردم ...

◀️ ادامــــه دارد......

#نوشته_خانوم_علی_آبادی


#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️ #قسمت_شصت_دوم _ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم روے نیمکت نشستم و منتظر موندم مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد ساعت نزدیک ۵ بود…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️

#قسمت_شصت_سوم

_میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ
اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست
دیگہ چے
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریمنه ظاهرموݧ شبیہ همہ نه اعتقاداتمون، اون خیلے اعتقاداتش قویہ
مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده، بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہخیلیم خوبے

_مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـن، چے بگم
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اون بنده خدا زنگ بزنم بیاد
زنگ بزن
حالا امروز چطورے باهم رفتید خرید
واے بسختے اسماء از خوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید و سرش همش پاییـن بود
همہ چیم خودش حساب کرد

_اخے الهے. گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم
۵ دیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجے
مریم بلند شدو گفت: خوب مـن دیگہ برم، دیرم شده

_محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتون اخہ زحمت میشہ
چ زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود. سرمو تکون دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم...
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شدن مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ...
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم راستش یکم سخته ...

_حرفشو قطع کردم، خوب بزارید مـن کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید
إ بلہ. از کجا فهمیدید
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم
دم علے آقا هم گرم. راستش آبجے، خانم سعادتے یا همون مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـن جواب منفے داد. دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید
بلہ حتما. دیگہ چے

_دیگہ ایـن کہ مـن کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید، مـن واقعا بہ ایشوݧ علاقہ دارم. اگر هم تا حالا نرفتم جلو بخاطر کارهام بود
خندیدم و گفتم: باشہ چشم، هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم

_عروسیتون حتما جبرا میکنم
ممنون شما لطف دارید، بابت امروز هم باز ممنون
هوا تقریبا تاریک شده بود، احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیرون
جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم

_راهرو تاریک بود پله هارو رفتم بالا و در خونہ رو باز کردم ، چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگران شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلان
کلید چراغو زدم
با صداے اردلاݧ از ترس جیغے زدم و جعبہ ها از دستم افتاد
￿واااااے یہ تولد دیگہ
همہ بودت حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد ،تولد تولدت مبارک...

ادامه دارد..

#نوشته_خانوم_علی_آبادی


#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_شصت_یکم _هیچے میگم میخواے بریم کهف سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم وارد کهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_شصت_دوم

_ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم و روبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم و منتظر موندم
مریم دیر کرده بود ساعت و نگاه کردم ۴:۳۵ دیقہ بود. شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک ۵ بود اگہ با محسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد

_ساعت ۵ شد دیگه از اومدن مریم ناامید شدم و منتظر محسنے شدم
سرم تو گوشیم بود کہ با صداے مریم سرمو آوردم بالا
مریم همراه محسنے ، درحالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدن...

_با تعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم ، مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماء جونم
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم. یک لحظہ یاد علے افتادم ، اولیـن سال تولدم بود و علے پیشم نبود. اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت. بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم

_لبخند تلخے زدم و تشکر کردم
خنده رو لبهاے مریم ما سید
محسنے اومد جلو سریع گفت: سلام آبجے ، علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چون خودش نیست ما بجاش براتون تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت: چتہ تو ، آدم ندیدے

_دوساعتہ دارے ما رو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم؛ خوب آخہ شوکہ شدم، خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ. واقعا نمیدونم چے باید بگم
چیزے نمیخواد بگے. بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع ۲۲سالگیم نگاه کردم از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد

_کیکو میمالید رو صورتمدر گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ، فقط لطفا منم توش باشم. اذیتم میکردو نمیزاشت شمع و فوت کنمآهے کشیدم و بغضمو قورت دادم
زیر لب آرزوکردم "خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم"
شمع و فوت کردم و کیکو بریدم
مریم مث ایـݧ بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـݧ میپرید

_محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم
مریم اومد کنارم نشست: خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست
إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا
وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها. چشماتو ببند
حالا باز کـن یہ اد کلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیون قرمز تزئیـن شده بود
￿گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ

_محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت: ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ، سلیقہ ے مریم خانومہ ، امیدوارم خوشتوݧ بیاد
کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود
از محسنے تشکر کردم. کیک و خوردیم و آماده ے رفتـݧ شدیم. ازجام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم: بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتون

_از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم
تو راه مریم زد بہ بازومو گفت: نمیخواے بازش کنے ندید بدید
ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم: ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید بابا اسماء جدیہ

_خوب بگو ببینم قضیہ چیہ
هر چے صب گفتم: واقعیت بود
خوب
میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم
محسنے و چیکار کنیم
نمیدونم وایسا
رو کردم بہ محسنے و گفتم: آقاے محسنے خیلے ممنون بابت امروز واقعا خوشحالم کردید شما دیگہ تشریف ببرید ما خودمون میریم
پسر چشم و دل پاکے بود ولے اونقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الان مظلوم شده بود

_سرشو آورد بالا و گفت: خواهش میکنم وظیفم بود ، ماشیـݧ هست میرسونمتوݧ
دیگہ مزاحمتو نمیشیم
چہ مزاحمتے مسیرمہ ، خودم هم باهاتون کار دارم
آخہ مـن با مریم کار دارم
آها خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ بزنید بیام
بعد هم ازموݧ دور شد

_بہ نیمکتے کہ نزدیکمون بود اشاره کردم ، مریم بیا بریم اونجا بشینیم
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ
إم ...إم چطورے بگممیدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ. مـݧ وحید و دوست دارم
خندیدم و گفتم: منظورت محسنے دیگہخب پس مبارکہ
آره. اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط
چہ مشکلے
خوانوادم
چطوراونا مخالفـن
اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما...
اما چے

_اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از،بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و سامان مال همـن اما نه مـن سامانو میخوام نه اون منو روحرف عموم هم نمیشه حرف زد
اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـن حرفایے کہ زدے و بهش بگید
نمیشہ

_میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ
اوووم. اسماء یہ چیز دیگہ ام هست...

ادامه دارد...

#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_شصتم _آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم... قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ ولے علے اصرار داشت کہ نیان همہ چشم ها سمت مـݧ بود. همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردن کہ مـن راضے بہ رفتنش بشم…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_یکم

_هیچے میگم میخواے بریم کهف
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم
وارد کهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل با علے نشستہ بودیم ،نشستم
قلبم کمے آروم شد. اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے و کمکت نکنـن

_دیگہ اشک نمیریختم ، احساس خوبے داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چے صلاحہ هموݧ بشہ بہ مـݧ کمک کـن
و صبر بده
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ، اسماء اے کہ انقد علے و دوست داشت خودش با دست هاے خودش راهیش کردو الاݧ از خدا صبر و صلاحشو میخواد

_روزها همینطورے پشت سر هم میگذشت
حوصلہ ے هیچ کارے و نداشتم اکثرا خونہ بودم حتے پنج شنبہ ها هم نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اما خیلے کوتاه حرف میزد و قطع میکرد
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود اما بعدش دوباره بے حوصلہ بودم

_هرشب راس ساعت ۱۰ روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم. مطمعـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ و دلش برام تنگ شده
🔹🔹🔹
_با صداے گوشیم از خواب بیدار شدم
دستم رو از پتو آوردم بیروݧ و دنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد
از ترس اینکہ نکنہ علے بوده از جام بلند شدم و گوشیمو پیدا کردم
با چشماے نیمہ بازم قفل گوشے و باز کردم مریم بود

_پوووفے کردم و دوباره روے تخت ولو شدم و پتو رو کشیدم رو سرم گوشیم دوباره زنگ خورد
با بے حوصلگے برش داشتم و جواب دادم
الو
الو سلام دختر کجایے توچرا دانشگاه نمیاے
علیک سلام. حال و حوصلہ ندارم مریم
وا ینے چے. مثل ایـݧ افسرده ها نشستے تو خونہ
خوب حالا کارم داشتے
آره اسماء میخوام ببینمت ، باهات حرف بزنم
راجب چے

_راجب محسنے ، ازم خواستگارےکرده
خندیدم و گفتم:محسنےخوب تو چے گفتے
هیچے ،چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم واقا کہ بعدشم سریع ازش دور شدم
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ

_خاک تو سرت مریم بعد از ۱۰۰سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش
خندیدو گفت: واقعا کہ حالا کے ببینمت
دیگہ واسہ چے میخواے ببینیمتو کہ پروندیش
یہ کار دیگہ اے دارم. حالا اگہ مزاحمم بگو
مـن کہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے
إ اسماء
شوخے کردم بابا ، بعد از ظهر بیا خونموݧ دیگہ هم زنگ نزن میخوام بخوابم
پروووو. باشہ ، پس فعلا
فعلا

_گوشے رو پرت کردم اونور و دوباره خوابیدم چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد
فکرکردم مریم ، کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم
بلہمگہ نگفتم دیگہ زنگ نزن
صداے یہ مرد بود ، رو صفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم
خدا بگم چیکارت نکنہ مریم

_دوباره زنگ زد صدامو صاف کردمو جواب دادم. بلہ بفرمایید
سلام خوب هستید آبجے
بعد از ازدواجم با علے بهم میگفت آبجے ، از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت
ممنوݧ شما خوب هستید
الحمدوللہ ، ببخشید میخواستم راجب یہ موضوعے باهاتو حرف بزنم
خواهش میکنم بفرمایید
ݧه اینطور ے کہ نمیشہ. شما کے وقت دارید ببینمتوݧ
آخہ

_حرفمو قطع کردو گفت: علے بهم گفت بیام و ازتو کمک بگیرم
اسم علے رو کہ آورد لبخند رو لبم نشست
بهتوݧ اطلاع میدم. فعلا خدافظ
خدافظ

_چند دیقہ بعد گوشیم بازم زنگ خورد ایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم. با دیدݧ صفر هاے زیادے کہ تو شماره بود فهمیدم علے سریع جواب دادم
الو سلام
الو سلام اسماء جاݧ خواب بودے
نه عزیزم بیدار بودم
چہ خبر
سلامتے. تو چہ خبر کے میاے
إ اسماء تو باز اینو گفتےدوهفتہ هم نیست کہ اومدم

_إ خوب دلم تنگ شده
منم دلم تنگ شده ، حالا بزار چیزیو کہ میخوام بگم باید زود قطع کنم
با ناراحتے گفتم: خب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ
آره
ازت کمک میخواد اسماء هرکارے از دستت بر میاد براش بکــݧ
باشہ چشم
مـن دیگہ باید برم کارے ندارے مواظب خودت باش
چشم. خدافظ
خدافظ

_با حرص گوشے و قطع کردم زیر لب غر میزدم‌(یه دوست دارم هم نگفت)از حرفم پشیموݧ شدم
حتما جلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید. لبخندے زدم و از جام بلند شدم. اوضاع خونہ زیاد خوب نبود چون اردلاݧ فردا باز میخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ با محسنے و مریم بیروݧ حرف بزنم

_یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرار میزارم بعدش به محسنے هم میگم بیاد و باهم روبروشوݧ میکنم
کارهاے عقب افتادمو یکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم و هموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار با علے براے حرف زدݧ قرار گذاشتیم ، براے ساعت ۴قرار گذاشتم

_بہ محسنے هم پیام دادم و آدرس پارک و فرستادم و گفتم ساعت ۵ اونجا باشہ
لباسامو پوشیدم و از خونہ اومدم بیرون
ماشیـݧ علے دستم بود اما دست و دلم بہ رانندگے نمیرفت...


ادامه دارد....


#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_نهم _چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دیره پاشو.. لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد دلم نمیخواست…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصتم

_آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ
ولے علے اصرار داشت کہ نیان
همہ چشم ها سمت مـݧ بود. همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردن کہ مـن راضے بہ رفتنش بشم
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده

_بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم
روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و او پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم. تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد همہ ے نگاه ها سمت مـا بود
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآن رد شد
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم و قلبم بہ تپش افتاد

_چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلان سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود. علے براے خدا حافظےاومد جلو
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد.

_لبخندے زد و گفت: اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش ، بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے
کار داشتم ، کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد
چیزے نگفتم

_دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت: دوست دارم اسماء خانم
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت
با هر سختے کہ بود صداش کردم
علے
بہ سرعت برگشت. جان علے
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم: خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام
چند دیقہ سکوت کرد و گفت: باشہ عزیزم

_کاسہ رو دادم دستش ، بہ سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم
زهرا هم با ما اومد
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم

_نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم: علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت: مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت: ایـݧ دیگہ چرا آوردے
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے

_سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم
یکمے فکر کردو گفت: بہ ماه نگاه کـن
سر ساعت ۱۰ دوتامو بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم
علے تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا

_بقیہ راه بہ سکوت گذشت
بالاخره وقت خداحافظے بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کرد و رفتـݧ داخل ماشیـن
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علے ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش

_بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان مـن برم
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم: مـن بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.
💚😔🌺
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن

من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
💔😭🌹
_وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بستہ شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم.کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـن ، کاسہ هم از دستم افتاد و شکست

_بغضم ترکید و اشکهام جارے شد. زهرا و اردلان بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدن و اومدݧ سمتم
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے😔
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــن و سوار ماشیـنم کردن
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم

_اومدنے با علے اومده بودم.حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلان
هیچے میگم میخواے بریم کهف
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم...

ادامه دارد...

#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_هشتم _خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو بہ سلام خانم.ساعت خواب واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_نهم

_چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم: إ چرا نشستے دیره پاشو..
لبخندے از روے رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ و آروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم. علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب.

_شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت: فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم
نگاهمو بهم گره خورد. دیگہ طاقت نیاوردم بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد

_بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش.گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـن ایـن کارو میکرد اون کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ، داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود

_سرمو بلند کردم. علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدو سرشو تکون داد
ماماݧ اینا پاییـݧ بودن

_روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش

_علے
جاݧ علے
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ، بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء
خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم ، همنفسم ، خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم

_علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم برهاصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم. سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم: برمیگردے دیگہ
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ
اشکام سرازیر شد ، دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت ان شاء اللہ...

_اشکام رو پاک کرد و گفت: فقط یادت باشہ خانم. مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم

_پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ، بگم پشیموݧ شدم ، بگم نمیتونم بدون اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد

_دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸ بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدون هیچ حرفے رو بروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ، رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در

_دلم نمیخواست از اتاق بریم بیرو پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم
دستشو محکم گرفتہ بودم. از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم

_علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود
دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
￿
❤️❤️❤️
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه❗️به اصرار خودت...

ادامه دارد....


#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_هفتم _پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ _ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم خوب علے وسایلے رو کہ…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_هشتم

_خدا فاطمہ رو رسوند. با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد:إ سلام زنداداش اینجایے تو
بہ سلام خانم.ساعت خواب
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ

_با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم. تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا. وارد اتاق علے شدم و درو بستم
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم. اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود

_لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد. قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ، وقتے کہ اومد بیدار شم

_با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم
علے بود
اسماء تنها اومدے بالاچرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ، قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام
راضے بودم اما نه ازتہ دل ، جوابے ندادم ، غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود

_با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت: اسماء ، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یاد مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد

_دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشون حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ

_علے پرسید:إ پس مامان کو
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ.
.
_ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم
بعد از دومیـݧ بوق گوشے برداشت
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهریہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم.خوبے داداش ، زهرا خوبہ
الحمدوللہ

_داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے
گفتم اسماء جاݧ
گفتے
آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ، پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
.
_ساعت بہ سرعت میگذشت
باگذر زماݧ و نزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر و کم تر میشد
تو دلم آشوب بود و قلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷ و ربع بود. علے پاییـݧ پیش مامانش بود
تو آیینہ خودم ونگاه کردم. زیر چشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود
لباس هامو عوض کردم و یکم بہ خودم رسیدم
ساعت ۷ و نیم شد

_علے وارد اتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد و بیخیال رو تخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره
بغضم گرفتہ بود اما حالا وقتش نبود
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے

دیره پاشو.

#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 🖤

🖤 @yamahdi_fateme313 🖤
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️ #قسمت_پنجاه_ششم _علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ... واااے خدایا کمکم کـݧ از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد درد شدیدے تو سرم احساس کردم پنجره…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_هفتم

_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ، درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود و آورد بیروݧ

_ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل ها رو مرتب گذاشتم
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم
علے ماماݧ اینا میدونـن
آره. ولے اونا خیالشون راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...

_حرفشو قطع کردم. اردلاݧ چےاونم میدونہ
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم: پس فقط مـݧ نمیدونستم
چیزے نگفت
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد پاشو ناهار بریم بیرون
قبول نکردم
امروز خودم برات غذا درست میکنم...

_پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدےحالت خوبہ
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنون
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید
الان میخواستم پاشم بزارم. شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جان
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــن

_با اصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد
خوب قورمہ سبزے بزارم
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم. علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم. کجا میخواد بره
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید
إم إم هیچ جا مامان
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧحتما اشتباه گفتم
_خدا فاطمہ رو رسوند..

#نوشته_خانوم_علی_آبادی




#منتظران_ظهور 🖤

🖤 @yamahdi_fateme313 🖤
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️ #قسمت_پنجاه_پنجم _اسماء جان حالت خوبہ دخترم پشت سر اون بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ خوش اومدے دخترم بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ _علے شونهاشو…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_پنجاه_ششم

_علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ، نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود

_بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـن دوتا دستش گذاشتہ بود
سرشو آورد بالا ، چشماش هنوز قرمز بود
اسماء چرا نخوابیده بودےمنو میخواستے گول بزنےاونجا چرامیخواے دوباره حالت بد بشہمـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے

_الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علےایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیرون
رفتم سمت دستشویے. تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم

_وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علے و خودم و پهـن کردم
چادر نمازمو سر کردم و منتظر علے نشستم
علے نمازو شروع کرد
اللہ اکبر
با اولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت: اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم و نماز و باهم خوندیم
نمیدونم تو قنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...

_بعد از نماز رفتم کنارش و سرمو گذاشتم رو پاش
علے
جانم
ببخشید
بابت چے
تو ببخش حالا
باشہ چشم ، دستے بہ سرم کشید و گفت: اسماء تا حالا بهت گفتہ بودم با چادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے

_اوهووم
اے بابا فراموشکارم شدم ، میبینے عشقت با آدم چیکار میکنہ
سرمو از رو پاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم و گفتم: با چادر مشکے چے
دستش و گذاشت رو قلبش و گفت: عشق علے
حالا هم برو بخواب
بخوابمدیگہ الان هوا روشـن میشہ باید وسایلاتو جمع کنیم
اسماء بیا بخوابیم حالا چند ساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوووول
قول

_ساعت ۱۱ بود باصداے گوشیم از خواب بیدار شدم
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود
گوشے و جواب دادم صدامو صاف کردمو گفتم:الو
الو سلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر
بلہ مامان جا خوبم خونہ ے علینام
تو نباید یہ خبر بہ ما بدے
ببخشید ماماݧ یدفعہ اے شد
باشہ مواظب خودت باش. بہ همہ سلام برسون
چشم خدافظ

_پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جانپاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم
پتو رو کشید رو سرشو گفت: یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم. إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد
باشہ پس مـݧ میرم
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا
خندیدم و گفتم دستشویے

_بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیرون
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما
پوووفے کردم و گفتم: ببیـن علے مـن از دلت خبر دارم. میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـن حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اون راه با ایـن کارات مـن بیشتر اذیت میشم

_پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت. از جاش بلند شد و رفت...

#نویسنده_خانوم_علی_آبادی


#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_چهارم _علےازکےالا ساعت چنده هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگران نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجان ایـنجا بودن تازه رفتـݧ علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️
#قسمت_پنجاه_پنجم

_اسماء جان حالت خوبہ دخترم
پشت سر اون بابا رضا اومد و با خنده گفت: سلام ، منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد و با اشاره پرسید: قضیہ چیہ

_علے شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگران نباشید
راستے فاطمہ کجاست
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد

_وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم
اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و
آویزوݧ کرد لباسام بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم. موهام بهم ریختہ بود ، دستام جون نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شونه رو برداشتم و کشیدم بہ موهام

_علے شونه رو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم: علے جان وسایلاتو آماده کردے
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشون
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردے
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
جمع نکردم

_إ خوب بیا باهم جمعشون کنیم
باشہ واسہ فردا الان هم مـن خستم ام هم تو
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ، اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت: بخواب
تو نمیخوابے مگہ
چرا ولے باید اول مطمعـن بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم

_إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت: مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ، چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت: خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد

_پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ، ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ، تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء
مـنم بگم جانم علے
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـن...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم

_حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ...

#نویسنده_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_سوم سوریه... باتعجب نگاهم و کردو گفت:سوریہ نگاهش کردم و گفتم:آره ،مـن میدونم کہ میخواے برے مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے چیزے نگفت زدم بہ شونش و گفتم:علے با توام _اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_چهارم

_علےازکےالا ساعت چنده
هیچے یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا ، نگران نباش چیزے نیست ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجان
ایـنجا بودن تازه رفتـݧ
علے امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم

_با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنے چے بریمدکتر هنوز اجازه نداده
بعدشم مـن جمعہ جایے نمیخوام برم
بہ حرفش توجهے نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشہ از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآوردمو رفتم سمت لباسام
اومد سمتم. اسماء دارے چیکار میکنے بیا بخواب

_علے مـݧ خوبم ،برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم
کجا بریم اسماءچرا بچہ بازے در میارےبیا برو بخواب سر جات
علے تو نمیاے خودم میرم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ، دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد
آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همو دستم کہ سوزݧ سرم ، زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ

_گریم از درد نبود از ، حالے کہ داشتم بود درد دستم
و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـن
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد

_دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ، مثل بچہ ها اشکامو با آستیـن لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم: آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنیدمـݧ خوب شدم
دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردےچرا از جات بلند شدے
آخہ حالم خوب شده بود

_از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم. تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے
لبخندے از روے پیروزے زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستان رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا

_چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.
تو ماشیـݧ خوابم برد ، چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم: علے جان گفتم کہ حالم خوبہ ، اذیتم نکـن برو بهشت زهرا خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم
بہ چے

_ایـݧ کہ تو رو ، تو ایـن حالت ببینم. اسماء مـݧ نمیرم
کے،گفتہ مـن بخاطر تو اینطورے شدم ، بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده
سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسہ ے خوݧ بود
طاقت نیوردم ، نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشیـنو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود
از ماشیـݧ پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم
جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداراݧوبے پلاک
شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ نه از گل یاس خبرے بودنه از گلاب و آب
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم: علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم
برو
اے بابا،باشہ میرم

_میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ
خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر. خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بیـݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم
حالم و نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشہ

_بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ، کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ
با صداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم. هوا تاریک شده
بلند شدم ، تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت ، اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ، خوبم خوبمت ایـݧ بود
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم

_روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل
فلافل
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ
حرفشو قطع کردم. إ مگہ ازمـݧ نپرسیدےهوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم

_فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت:خاک بہ سرم اینجا چیکار میکنیداسماء جان حالت خوبہ دخترم
ادامه دارد....

#نوشته_خانوم_علی_آبادی


#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_دوم _وارد حرم شدیم... حس عجیبے داشتم سرگردون تو بیـن الحرمیـݧ وایساده بودیم نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس بہ اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسیـݧ دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_سوم

سوریه...
باتعجب نگاهم و کردو گفت:سوریہ
نگاهش کردم و گفتم:آره ،مـن میدونم کہ میخواے برے
مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم:علے با توام

_اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم:
إجدےپس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم ومنو چرخوند سمت خودش
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے
اصلا چرا مـن
علے چرا

_دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم
اولا کہ هر مردے باید یروزے زن بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـن
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم

_آره مـݧ راضے نباشم نمیرے اما همش باید ببینم ناراحتے
بادید عکس یہ شهید بغضت میگیره
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم
مـن خودخواهم علی

_اسماء چرا اینطورے میکنے
نمیدونم علے ، نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم
علے از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے

_نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود ، نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے
بغضم ترکید ، توهموݧ حالت گفتم ، مثل الاݧ کہ راضے شدم برے

_باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زمان فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم:الا وقت درآغوش گرفتنم نبود علے ، دارے پشیمونم میکنے،چطورے ازت دل بکنم چطورے
باصداش بہ خودم اومدم

_اسماء اینطورے راضے شدے با گریہ و اشکبا چشماے غمگیـن
فایده اے نداشت مـن حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم
ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم

فقط بگو کے میخواے برے
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے
بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا
دیگہ چیزے نگفت

_علے نمیخواے بگے کے میخواے برے
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود
بہ من چیزی نگفته بود
چرا
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علے امروز چند شنبست
چهارشنبہ

_فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم.باید چیکار
میکردمما هنوز عروسے هم نکرده بودیم
قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا

_جلوے چشمام سیاه شد از رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم
چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پاییـن و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستم و پاره کردو از دستم خارج شد
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم

_لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و باصداے بلند بقیہ پرستارها ، رو و صدا کرد
از زمیـݧ بلندم کرد و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیر الان میاݧ
مگہ چم شده
افت فشار شدیدو لرزش بد

_اگہ یکم دیرتر میاوردنتو میرفتیـد تو کما خدا رحم کرده
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده
بغضم گرفت خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید:چیشده خانم

_چیزے نشده
پس همکاراتون
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون
علے صندلے آورد و کنارم نشست
لبخندے بهم زدو گفت:خوبے اسماءمیدونے چقد منو ترسوندے
حالا بگو ببینم چیشده بود مـݧ نبودم
لبخند تلخے زدم و گفتم:‌مـݧ چرا اینجام علےازکےالا ساعت چنده...

ادامه دارد..

#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاه_یکم _لباساشو کشیدم و گفتم بگو دیگہ خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـن میگم اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد. _ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش وقتے شهید شد بازو بندشو…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاه_دوم

_وارد حرم شدیم...
حس عجیبے داشتم سرگردون تو بیـن الحرمیـݧ وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس
بہ اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسیـݧ
دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام جارے شد و روزمیـݧ نشستم

_علے هم کنار مـ نشست و تو او شلوغے شروع کرد بہ روضہ خوندݧ
چادرمو کشیدم رو صورتمو و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴ سال ، مث چادرے شدنم ، اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود ، نامہ اے کہ پسرش نوشتہ بود ،خواستگارے علے ، شهادت مصطفے ، خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام شده بود

_وای امان از روضہ اے کہ علے داشت میخوند
روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت امام حسیـݧ
قلبم داشت از سینم میزد بیروݧ گریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم

_چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بودن با روضہ ے علے اشک میریختـݧ
اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم
بہ علے نگاه کردم توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوندو اشک میریخت افتادم

_بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر
بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده
زهرا نگران بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـن و بعد شونہ هامو ماساژ داد
روضہ ے علے تموم شد
اطرافمو تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـن شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ

_هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود
دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ، ببیـن منو بہ چہ روزے انداخت
_با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پاییـݧ
چند روزے گذشت ، سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم
میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش براے ردیف کردن کارهاے علے اومده بود پیشش میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الان هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل منو راضے کنہ

_با خودم نمیتونستم کنار بیام ، مـن علے و عاشقانہ دوست داشتم ، دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم ، علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود

_اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم
تصمیم گیرےخیلے سخت بود
تو همون حرم بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرمـ
نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی کہ با علے اومدم
همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ، ول نمیکردم
_دل کندن از آقا سخت بود
ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بیـݧ الحرمیـݧ مونده بود
اشک چشمامون خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت
رسیدیم خونہ
بہ همیـن زودے دلتنگ حرم شدیم
حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرمون بہ زور جدا کرده بودن

_علے بے حوصلہ و ناراحت یہ گوشہ ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح بازے میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے
آهے کشیدو گفت:اسماء خدا کنہ زیارتمو قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیه❗️
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے
جانم اسماء
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیہ
با تعجب بهم نگاه کرد

_بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
ازم فاصلہ گرفت و گفت:خوب مـن خیلے حاجت دارم قابل گفتـݧ نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتـݧ نیست دیگہ باشہ
بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند
بینموݧ سکوت بود

_سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد
چطورے میتونستم بزارم علے بره ، چطورے در نبودش زندگے میکردم
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد
کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم

_پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا
دیگہ کے برام گل یاس میخرید
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشدهچرا چند وقتہ اینطورے
بہ علے نمیخواے بگے
میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنے
اشکامو پاک کردم و باصداے آرومے گفتم:کے میخواے برے
کجا
سوریہ...

ادامه دارد...

#نوشته_خانوم_علی_آبادی


#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_پنجاهم _الاݧ مامانینا منتظرن باید بریم با حالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم إ اسماء الا مامانینا فکر میـکنـ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو مامان ببینہ میدونے کہ چے میشہ دستمو گرفت و بازور برد تو حال…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️

#قسمت_پنجاه_یکم

_لباساشو کشیدم و گفتم
بگو دیگہ
خیلہ خب پاره شد لباسم ول کـن میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.

_ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد او بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهےکشید و گفت. انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.

_بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم و کنار علے نشستم
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...

_مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ، نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ، نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلان ، یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے

آره نمیخوام ، نمیخوام بدن علے و تیکہ تیکہ برام بیارن نمیخوام بقیہ ے عمرمو باے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ، نمیخوااام
دوباره اون صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـن
اوناهم نمیخوان اونا هم دوست ندارن..
اما...

_اماچے
خودت برو دنبالش...
با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم
اسماءاسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ، هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
_لب مرز خیلے شلوغ بود...
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بودن و ساک بدست میرفتـن بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ، آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ،ا ونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بود تا صبح هم شده وایســݧ، آدما مهربون شده بودن و باهم خوب بودݧ

_عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشون
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچنان میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم: بہ چے نگاه میکنے خانومم
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم:بہ آدما،چہ عوض شدن علے

_علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتون میشما ، اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ

_خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم
هہ هہ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم
زدم بہ بازوے اردلان و گفتم: داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے

_دستم و گذاشتم رو کمرم و گفتم: باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد

_چیہ علےچرا زل زدے بہ مـن
اسماء چرا چشمات غم دارهچشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہاز چے نگرانے
بازهم از چشمام خوند ، اصلا نباید در ایـن مواقع نگاهش میکردم
بحثو عوض کردم ، یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتےچرا نگرانے

_ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم...چوݧ میدونستم یہ روزے میره با رضایت منم میره
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده

_با چفیش اشکام و پاک کردو گفت: باشہ نگو،فقط گریہ نکـن میدونے کہ اشکات و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
از اتوبوس پیاده شدیم

_بہ علے کمک کردم و کولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے

_نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود: "لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم ، میدونستم ایـن شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم
سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـن
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس با رسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد
وارد حرم شدیم...

ادامه دارد...

#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️ #قسمت_چهل_نهم _بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد... اردلاݧ تعجب زده نگاهمون میکردو سرشو میخاروند _بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت:ماماݧ جا ، مارو او جلو ملو ها کہ راه نمیدن کہ ، ما از پشت بچہ ها…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️

#قسمت_پنجاهم

_الاݧ مامانینا منتظرن باید بریم
با حالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم:خواهش میکنم
إ اسماء الا مامانینا فکر میـکنـ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو مامان ببینہ میدونے کہ چے میشہ
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
 با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم

_علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شدهاخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم:چیزه مهمے نشده  حس کنجکاوے همیشگے مـ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـن. هنوزهم وقتے ایـن حرفا رو میزد خجالت میکشیدم
اردلان کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیرون

_همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالا وقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـن
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست:بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما.بعدش هم دست ماماݧ بوسید

_ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت:پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت:اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت،ایـن شیرینیا رو اینطورے نگاه نکنیدا گرون خریدم
همگے زدیم زیر خنده

_چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے
دوباره اخمے بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونہ بدم بهش چرا بہ مـن گیر میدے
سوالہ دیگہ پیش میاد

_مامان و بابا کہ حواسشو نبود
اما علے و زهرا زدن زیر خنده
علے رو بہ اردلاݧ گفت:
اردلان جان منو اسماء ان شاءالله آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشو داد بالا و گفت:جدیبا چہ کاروانے
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکو دادو گفت:با کارواݧ یکے از دوستام

_إ خوب یہ زنگ بزن ببین دوتاجاے خالے نداره
براے کے میخواے
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـ
قرار شد کہ اردلانو زهرا هم با مابیان
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم:یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت:نترس وقت زیاد هست

بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود 
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ
اینارو اردلاݧ آورده براما
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم...

_اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت
ساک هامون دستمون بود میخواستیم سوار اتوبوس بشیم
دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنہ
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بود
هر چقدر هم بهشون زنگمیزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم اے واے چرا نیومد

_هوا ابرے بود بعد از چند دیقہ بارون نم نم شرو کردبه باریدن
علے اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵ دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و او نطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ

_علے اومد سمتم و گفت:نیومد بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزو بود کہ با صداے اردلاݧ کہ ۲۰ متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـ میومد و داد میزد ما اومدیم

_لبخند رو لبم نشست ، دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااابدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم
سوار اتوبوس شدیم. اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم: سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے
کارت دارم اخہ

_اهاݧ همو فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے کنجکاوے. اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست
لباسشو کشیدم و گفتم....

ادامه دارد...


#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_چهل_هشتم _چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم اردلاݧ بود ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود اومدم  مث بچگیامو بپرم بغلش ک رفت عقب کجازشتہ تو کوچہ خندیمو همونطور نگاهش میکردم چیہ خواهرنمیخواے…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع ❤️

#قسمت_چهل_نهم

_بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهمون میکردو سرشو میخاروند

_بعد هم دستشو انداخت گردن مامان و گفت:ماماݧ جا ، مارو او جلو ملو ها کہ راه نمیدن کہ ، ما از پشت بچہ ها رو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب مامان نشست و دست اردلاݧ و فشار داد
یواشکے بہ دستش اشاره کردم و بلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ، طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش ،اخم کردو آروم گفت:هیس

_بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید واسم تکوݧ داد
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت:بابا ایـن خانومتو جمع کـن ، امشب کار دستموݧ میده ها...

_زدم بہ بازوشو گفتم چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـن داستانا یہ سوغاتے نیوردے
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیرون
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود

_چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب" کہ روے ایـن نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود

_صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم و
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء

_بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستےمگہ قرار نبود کولہ رو بیارے
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم
کولہ رو برداشت و گفت: نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد

_یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے
سرمو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت:
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
_داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم

_داداش میشہ بگےخیلے مشتاقم بدونم درموردش
الا نمیشہ مامانینا منتظرݧ باید بریم

ادامه دارد....

#نوشته_خانوم_علی_آبادی



#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
💚 مُنتَظِران ظُهور 💚
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️ #قسمت_چهل_هفتم _تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم... دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم  اونم چہ زیارتے... یہ هفتہ اے بود اردلان زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود، رو مبل نشستہ بود و کلافہ…
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع❤️

#قسمت_چهل_هشتم

_چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود. یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم  مث بچگیامو بپرم بغلش ک رفت عقب
کجازشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهرنمیخواے برے کنار بیام تو
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا

_چشمم خورد بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت: زبوݧ باز کردے جاے سلامتہچیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم

_رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور و گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے
پیش اومده
خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم

_بابابیا مامور گاز
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت: مامور گاز
خوب تو خونہ چیکار داره
نمیدونم بابا بیاید خودتو ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد

_از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ، خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش

_ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد، کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد  وازش میپرسید ،چیزیت نشده
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت: سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار، میوه بیار،شیرینے بیار، اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم

_زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم

_گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت:الوهمسر جا
قند تو دلم آب شد اما بازم  جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الواسماء جا
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت: چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ

_جاݧ دلم کار داشتے خانوم جا
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلاشوخے میکنے چہ بے خبر
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم

_چشمت بی بلا
پس زود بیا.فعلا
فعلا.
نیم ساعت گذشت. علے با یہ شیرینے اومد خونمو
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ...

ادامه دارد...

#نوشته_خانم_علی_آبادی


#منتظران_ظهور 💚

💚 @yamahdi_fateme313 💚
Ещё