🌼🌹🍃🌻🌷🌻🍃🌹🌼🌹 خاکریز خاطرات
🌷 محمدتقی چند روز قبل از شهادتش دست منو گرفت و گفت:
«ذوالقدر از اینکه معاون من☆ شدی ناراحت نیستی؟!»
گفتم:
«به هیچ وجه، برعکس، از اینکه در کنارت هستم خوشحالم
و باعث افتخار منه،
تو رو هم دوست دارم
و هم خیلی قبولت دارم ...»
☆(شهید از نظر سنی کوچکتر از من بود ولی بسیار با تجربه و شجاع، و مدیری لایق بود
و در عین حال خجالتی و محجوب و مودب بودند)
■☆●☆○□☆●☆■
♦️ در
#عملیات_کربلای۸ در بدو ورود به شلمچه
در کنار ستونِ نیروها
و همراه هم حرکت میکردیم
که
#شهید_متقیان به من گفت:
«شما برو وسط یا انتهای
#گروهانتا اگر گلولهای آمد
و نزدیک ما منفجر شد؛
هر دو با هم مجروح یا کشته نشیم!»
من
#شوخی کردم و گفتم:
«تا من در کنارت باشم اتفاقی برامون نمیفته»
✅ با این وجود تدبیر و تجربهی او صحیح بود و من از ایشان فاصله گرفتم.
🌷 ساعاتی بعد، محمد تقی به همراه پیک● و بیسیمچیاش•• به شهادت رسیدند.
●
#شهید_علیرضا_پناهی••
#شهید_غلامرضا_عزلتی_مقدم🌼🌹🍃🌻🌷🌻🍃🌹🌼