🌹با لبخند شهدا
🌹🌿یاد
شهدای والفجر ۸
🌷هنوز یکی دو روز از امدنش نگذشته گفت من باید برگردم. چیزی از جبهه نمی گفت. یکبار کلی اصرار کردم تا لو داد, زخم پایش جای ورد ترکش است.
تنها می گفت دعا کن اسیر نشم و شهید بشم.
صبح بود که خدا حافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد برگشت. چند دقیقه بعد رفت. لحظه ای بعد دوباره برگشت.گفتم چی شده...
گفت چیزی جا گذاشتم. اما فهمدیم برا باز دیدن زهرا برگشته, بی اندازه دخترش را دوست داشت.انگار دل کندن از زهرا برایش سخت بود.اما دل کند و رفت و رفت...
🌷چند ساعت قبل از عملیات به شهید سید محمدباقر دستغیب گفته بود: سید باقر، بخدا قسم دارم تابوتم را میبینم ، من به آرزویم شهادت میرسم!
سید باقر گفت: شریف چرا قسم میخوری ؟؟؟
شریف جواب داد: خوب وقتی دارم می بینم چرا قسم نخورم !
🌷درحال پاکسازی خط بودیم. چشمم افتاد به شریف. چهره اش فرق کرده بود, از چهره اش نور می بارید. زیبا بود, زیباتر شده بود. باید جدا می شدم, او را در اغوش کشیدم,گفتم: شریف قول می دی شفاعتم کنی؟
روی لبش لبخندی زیبا نشست. گفت: سر به سرم نزار.
چند قدمی دور شد. دیدم, جدی جدی داره میره برای شهادت...
سریع گرفتمش گفتم تا قول ندی نمی زارم بری.
گفت باشه, اگه شهید شدم!
قرانی که همراهم بود را از جیبم بیرون کشیدم. گفتم به این قران قسم بخور.
اشک از چشمش بیرون دوید و نشست رو گونه اش. قران را بوسید.با همان دستی که اسلحه را گرفته بود روی قران گذاشت و گفت:قول می دم.
🌷ساعتی از شروع عملیات می گذشت. دیدم وسط اتش شهید سید باقر دستغیب دم یا اباعبدالله گرفته, اشک می ریزه, سینه می زنه و می گه یا حسین, یا حسین.
رفتیم کنارش دیدیم بالای سر پیکر غرق خون شریف عزاداری می کنه, ما هم دورش جمع شدیم. سید باقر می خواند, ما سینه می زدیم, عراقی ها هم با رگبار تیر بر طبل عزاداری ما می کوبیدند...
🌷دو سه روز قبل از عملیات والفجر۸ منزل شریف بودیم ، صبح ساعت حدود 10 _ 11 بود ،دخترش زهرا ان موقع 4 ساله بود و پسرش 9 ماه داشت و گاگله می کرد، زهرا به چهره شریف خیره شد و یک دفعه گفت : بابا چقدر خوشگل شدی ...
چند روز بعد دیدم رادیو مارش عملیات را پخش می کند ناخودآگاه دلشوره عجیبی تمام وجودم را فراگرفت. شروع کردم به صلوات فرستادن و دعا کردن ، چند ساعت بعد یکی از بستگان اومد منزل ما. دیدم خیلی ناراحته گفتم: چی شده ؟
گفت: شریف شهید شده.
خیلی گریه کردم. شب در بیداری صدایش را شنیدم سه بار تکرار کرد من زنده ام . من زنده ام . من زنده ام!!!
🌷بعد از شهادت شریف بود. در خانه را زدن. باز کردم. سید محمد کدخدا بود. گفت ببخشید مزاحم می شم. اگر اجازه بدید می خواهم, این تاب را برا زهرا ببندم توی حیاط...
گفتم برای چی؟
با شرم و حیای خاص خودش با بغض گفت. با شریف قول و قرار گذاشته بودیم هر کدام شهید شد, اونی که زنده مانده, برا دختر اونی که شهید شده تاب بخره و ببنده!اومدم به قولم عمل کنم.
🌿🌹🌷🌹🌿هدیه به شهید شریف نصیری صلوات,,
شهدای فارس↘️تولد:۱۳۳۶-کامفیروز
شهادت:۱۳۶۴/۱۱/۲۱-فاو
فرمانده گروهان, گردان امام حسین(ع)
🌷🌷🌷کاکولبخند
🌷🌷🌷#عملیات_والفجر_۸ #شهدای_فارس #شهید_شریف_نصیری@yade_shahid