کانال عاشقان امام حسین

#مسافر
Канал
Логотип телеграм канала کانال عاشقان امام حسین
@ya_hossin97Продвигать
12,01 тыс.
подписчиков
13,7 тыс.
фото
14,1 тыс.
видео
2,03 тыс.
ссылок
زیاد سراغتو میگیرم...😢 از کربلا..از بین الحرمینت..🍃 از پخش زنده ها...💔 - اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ🤲🏻 ولی ارباب یه چیزی!...🥹 سراغ منم میگیری؟...😇 سراغه دلتنگیامو...😔 گریه کردنامو...😭 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
༻﷽༺

#امام_رضاجان_بطلب❤️

خوشا بہ حال ڪسے ڪه شوَد #مسافر تو
ڪه جنّ و انس و ملَڪ بوده‌اند #زائر تو

تمام ثروٺ عالم نصیب هر ڪس شد
ڪه #مشهدے شده و آمده مجاورِ تو

#یاضامن_آهو💛
#شاه_خراسان🌸🍃


🕌 #کانال_عاشقان_امام_حسین
🆔 @Ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت بیست و چهارم: همسفر مادر🌺

حمیدرضا کریمی:
مدتی از تدفین علیرضا گذشت. از بنیاد شهید آمدند سراغ مادرم. برای کربلا ثبت نامش کردند. قرار شد هفته بعد راهی شود.
با مادرم رفتیم پیش مسئول کاروان کربلا. گفتم: مادرم حالش خوب نیست. روزی ده تا قرص باید بخوره. کلیه هاش هم مشکل داره. مرتب هم باید تحت نظارت پزشک باشه.
بعد گفتم: اجازه بدین من باهاش بیام، هر چقدر هم هزینش باشه پرداخت میکنم.
هر چه گفتم و اصرار کردم بی فایده بود. فقط پدر و مادر شهدا را ثبت نام میکردند.
وقتی برمیگشتیم سر راه رفتیم گلزار شهدا.
مادرم نشست سر مزار علیرضا. خیلی با جدیت گفت: من نمیدونم! داداشت رو که نمیذارن بیاد. حال منم که میبینی چطوریه. باید خودت این مشکل رو حل کنی!
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت بیست و سوم: تشییع🌺

محمد کریمی:
سه روز بعد پیکرهای شهدا را از تهران فرستادند. اما علیرضا با آن ها نبود. یکی از بچه های سپاه گفت:
به فامیل و آشناها چیزی نگید شاید تشابه اسمی بوده، آخه فامیلی کریمی خیلی زیاده!
دیدم حرف خوبیه،من هم چیزی نگفتم. تا اینکه صبح روز بعد که هشتم محرم بود. اتفاق عجیبی افتاد.
صبح زود بود. همه خواب بودند. دیدم کسی در میزند. رفتم در را باز کردم. کسی نبود!
نگاهم به زمین افتاد. با تعجب دیدم مادر شهید رادپی روی زمین نشسته!
با صدایی گرفته و بغض آلود پرسید: مادرتون هستن!
رفتم داخل،مادرم که از صدای در بیدار شده بود با تعجب پرسید: کیه این وقت صبح؟
گفتم: مادر شهید رادپی اومده با شما کار داره.
گفت: وا! اون بنده خدا که فلج شده، نمیتونه راه بره؟
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت بیست و دوم: بازگشت🌺

حمیدرضا کریمی:
تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم.
به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود.
رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده؟!
با صدائی لرزان گفت: باورت نمیشه. گفتم: چی رو؟!
نفس عمیقی کشید و گفت: علیرضا برگشته!!!
احساس میکردم بی خودی اینقدر ترسیده بودم. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش.
گفتم: آخه مادرم، چرا نمیخوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه!
یک دفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار میشه.
با تعجب گفتم: کی؟!
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت بیست و یکم: فراق

محمد کریمی:
نشسته بودیم سر سفره. مادر گفت : میدونید، چرا دیگه برای علیرضا ناراحت نیستم؟!
بعد ادامه داد: وقتی برا پسرم گریه میکردم یک شب تو خواب دیدم که رفتم توی یه باغ بزرگ، پر از درختای میوه، صدای شُر شُر آب و یه قصر بزرگ و...
خلاصه فهمیدم که اینجا بهشته!
یک دفعه دیدم از لای درختا علیرضای من اومد بیرون. سفید و نورانی با همون لبخند همیشگی. چند تا دختر خیلی زیبا هم دور و برش بودند!
پسرم گفت: مامان هر چی میخوای از این میوه ها بخور. بعد یه تخت زیبا رو نشونم داد و گفت: اینجا هم مال شماست. نگران من هم نباش، ببین چ جای خوبی دارم! از آن روز ب بعد گریه و بی تابی مادر کمتر شد.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت بیستم: شهادت🌺

محمد کریمی:
آمبولانس حرکت کرد و رفت. مجروح ها را هم با خودش برد. دل تو دلم نبود. تمام خاطرات علیرضا، از بچگی تا آمدنش به جبهه در ذهنم مرور میشد.
حدود یک ساعت گذشت. از دور چهره چند تا از بچه های مسجد نمایان شد. حدس زدم همین ها دنبال علی رفتند. بلند شدم و به سمتشان رفتم.
سلام کردم و سراغش را گرفتم. انگار داغ دلشان تازه شده. های های گریه میکردند. نمیدانم چه کنم.
اما خدا صبر عجیبی به من داده بود. قرص و محکم گفتم: برای چی گریه میکنین، آرزوی همه ما شهادته، خوش ب حال اون که زودتر از بقیه رفت و...
با حرف های من کمی آرام شدند ولی یکی از بچه ها گریه اش بند نمی آمد.
شب برگشتیم به اردوگاه، بعد از نماز، حاج مهدی منصوری شروع به مداحی کرد. داغ همه بچه ها تازه شد.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت نوزدهم: محاصره🌺

رسول سالاری:
یکی از بچه ها دوید به سمت من. با عجله گفت: احمد خسروی رو ندیدی! با تعجب گفتم: نه! چی شده؟
گفت: بیسیمش جواب نمیده! نمیدونیم کجاست.
بعد گفت: تماس بگیر قرارگاه و بپرس خط اول دشمن شکسته شده یا نه؟
با تعجب گفتم: خط اول؟ گفت: آره بابا، به ما از همه طرف داره تیراندازی میشه، ببین باید چیکار کنیم.
گوشی بیسیم رو گرفتم و با قرارگاه صحبت کردم. مسئول قرارگاه گفت: یکی از لشکرها باید سمت چپ سیل بند رو تصرف میکرده. اما نیروهاش توی موانع و میدون مین گیر کردند! هر لحظه هم احتمال داره شما از سمت سیل بند محاصره بشین!
بعد گفت: بچه ها خط اول دشمن رو شکستن. اما عراقی های در حال فرار، دارن به سمت شما که خط دوم هستین میان و با شما درگیر میشن. از سمت عراقی ها هم که زیر آتیش هستین.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت هجدهم: والفجر یک 🌺

رسول سالاری:
صبح شانزدهم فروردین ١٣۶٢ بود. علیرضا رسید دارخوئین. بچه ها داشتند آماده میشدند که به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنند.
علیرضا به بچه ها ملحق شد. ساعتی بعد سوار اتوبوس ها شدیم.
توی راه جعبه های گز و شیرینی را باز کرد. بین بچه ها پخش کرد. ساعتی بعد کنار جاده آسفالته دهلران ایستادیم. از اتوبوس ها پیاده شدیم و سوار کامیون ها شدیم. از آنجا هم به موقعیت لشکر در شمال فکه رفتیم.
اطراف مقر ما پر از شقایق و لاله های وحشی بود. منظره خیلی زیبایی درست شده بود.
نزدیک به سه روز آنجا بودیم. علیرضا در اوقات بیکاری مشغول ساختن مُهر با خاک نرم فکه بود. شاید میدانست که روزی این خاک سجده گاه عاشقان میشود! عصر روز سوم، یکی از فرماندهان لشکر امام حسین(ع) به اردوگاه آمد.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت هفدهم: مسافر کربلا 🌺

خانم عابد (مادر شهید) :
صبح زود بود. زنگ خانه به صدا در آمد. رفتم و در را باز کردم. باورم نمیشد. با تعجب دیدم پشت در علیرضاست! علیرضای من، با همان لبخند همیشگی.
گرفتمش تو بغلم. گفتم: دو روزه تب دارم مرتب دعا میکنم که تو برگردی. خیلی دلم برات تنگ شده.
آمدیم داخل، بهش گفتم: امشب مجلس عقد خواهرته، ما هم که هیچ دسترسی به تو نداشتیم، فقط دعا میکردم که تو هم بیائی؟
با اینکه از راه رسیده بود و خسته، اما از صبح تا شب دنبال کارها بود. خریدها، تزئین، آماده کردن خانه و...
عصر هم آمد پیش خواهرش و گفت: آجی، خیلی مراقب باش اول زندگیتون با گناه شروع نشه. اگه میخوای خدا همیشه پشت و پناهت باشه اجازه نده کسی تو مجلس شما گناه و کار خلاف شرع انجام بده.
صحبت هاش که تمام شد آمد پیش من تو آشپزخانه.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت شانزدهم: گروهان اباالفضل(ع) 🌺

رسول سالاری و نقل از مجموعه حماسه سه شهید:
به محض ورود به دارخوئین به دیدن برادر خسروی(فرمانده گردان) رفتیم. با دیدن ما خیلی خوشحال شد. پس از صحبت های معمول به علیرضا گفت:
من شما رو کامل میشناسم. شجاعت و مدیریت شما رو هم قبول دارم. برای همین میخوام بیارمت تو مسئولین و ارکان گردان. لذا مسئولیت یکی از دسته ها رو برای شما گذاشتم. دسته دوم از گروهان اباالفضل(ع).
شنیدن نام آقا، علیرضا را خیلی تو فکر برد. البته من میدانستم چرا، او خودش را وقف آقا کرده بود.
وقتی میخواستیم بیایم جبهه، پدر علیرضا به او توصیه کرد که؛ هیچ وقت یادت نره که تو نذر آقا هستی!
حالا باید میرفت تو گروهانی به همین نام و به عاشقان ارباب خدمت میکرد. رفتیم پیش اکبر نمازی زاده.* فرمانده گروهان اباالفضل(ع).
____________________________________
*: برادر خسروی، علیرضا و برادر نمازی هر سه در یک سال به شهادت رسیدند.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت پانزدهم: مجروحیت🌺

عبدالرسول تاج الدین، رسول سالاری:
رسیدم بالای تپه. رفتم داخل سنگر. با تعجب دیدم که هر سه نفرشان غرق خون افتاده اند.
ترسیده بودم. ترکش های خمپاره به سر و دست و پای علیرضا اصابت کرده بود. او بی هوش روی زمین افتاده بود.
سریع منتقلشان کردیم پایین. با یک نفربر رفتیم عقب.
چند روزی در بیمارستان اهواز بودیم. زخم های علیرضا پانسمان شد. اما برای بهبودی کامل، با بقیه رفقا راهی اصفهان شدیم.
رسیدیم توی محل. محمد آقا، برادر علیرضا که خودش در عملیات قبلی مجروح شده بود را دیدیم.
سر کوچه بود. با تعجب جلو آمد و با همان لهجه همیشگی گفت: علی جون، دادا چی شده!؟
علیرضا هم گفت :هیچی، چند تا زخم سطحیه.
محمد آقا با تعجب سر تا پای علی را برانداز کرد. با چشمانی گرد شده گفت: ببینم، تو سه روز پیش ساعت حدود یک و نیم عصر مجروح نشدی؟!
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت چهاردهم: عملیات محرم🌺

عبدالرسول تاج الدین، سید احمد هدایتی:
بعد از پایان ماموریت کردستان، مدتی اصفهان بودیم. یک روز با علیرضا به عکاسی رفتیم و جدا جدا عکس گرفتیم.
علیرضا از روی عکسش یک قطعه بزرگ سفارش داد. وقتی عکس را به خانه برد خیلی جدی به مادرش گفته بود که؛ این عکس را برای گلزار شهدا و سر مزارم انداخته ام!! بعدها همینطور هم شد! (عکس روی جلد کتاب)
مدتی بعد راهی منطقه جنوب شدیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچه های اصفهان بود.
تیپ امام حسین (ع) و فرمانده شجاع آن حاج حسین خرازی را حتی عراقی ها میشناختند.
هنوز چند روزی از حضور ما نگذشته بود که در اواسط تیر ماه شصت و یک، به همراه بچه های محل به منطقه پاسگاه زید اعزام شدیم. در عملیات رمضان شرکت کردیم. علیرضا شجاعت خود را در این عملیات به خوبی نشان داد.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت سیزدهم: صلوات آباد🌺

خانم عابد، محمد کریمی:
تابستان سال شصت بود. علیرضا کلاس سوم راهنمایی را با موفقیت به پایان رساند. قبول خرداد شد.
در آن ایام لحظه ای بیکار نبود. یا فعالیت های مسجد و بسیج، یا ورزش و مطالعه و...
یک روز آمد خانه. بی مقدمه گفت: میخوام برم جبهه! کمی نگاهش کردم و با کنایه گفتم: باشه مادر، اما صبر کن بزرگ تر بشی بعد، شما که سن و سالت کمه جبهه نمیبرن!
اما همینطور اصرار میکرد. البته قبلا هم اقدام کرده بود. اما چون سنش کم بود اعزام نشده بود.
این دفعه میگفت: شما رضایت بده بقیه اش با من. بعد هم شناسنامه اش را برداشت و رفت مسجد.
با کمک بچه های محل، شناسنامه را دستکاری کرد. تاریخ تولدش را یک سال کم کرد! بعد هم از روی آن کپی گرفت و برد سپاه. تا امدیم بفهمیم که چه خبر شده، دیدم ساک وسایلش را جمع کرده و رفت برای آموزش.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت دوازدهم: ورزش🌺

محمد کریمی:
از سال ۵٣ پدرمان در تهران مشغول به کار بود. علیرضا را نیز در ایام تابستان با خودش میبرد.
همان جا به او کار آشپزی را می آموخت. در همان ایام علیرضا به کلاس های ورزش رزمی دانشجویان میرفت. کار آن ها را تماشا میکرد.
یک روز مسئول ورزش های رزمی دانشگاه به سراغ پدرمان رفت. گفت: این پسر استعداد خوبی در ورزش دارد.
از نظر من هم مشکلی برای حضور او در کلاس نیست. بعد از آن هر روز علیرضا به همراه دانشجوها ورزش میکرد.
در ایام مدرسه که در اصفهان بود یک کیسه بوکس تهیه کرد. داخل آن را پر از شن کرده بود.
کیسه را به سقف زیر زمین آویزان کرده بود و هر روز یک ساعت به آن مشت میزد.
قبل از انقلاب به یک کلاس ورزش های رزمی در بالاتر از میدان آزادی اصفهان میرفت.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت یازدهم: روش برخورد🌺

جمعی از دوستان:
اخلاق و رفتار و منش علیرضا، حتی کوچک ترین کارهای او برای دوستانش الگویی کامل بود.
هر چقدر در کارهای او دقت میکردیم، کاری مخالف دستورات دین مشاهده نمیکردیم.
جلوی بزرگ تر ها ادب را خوب رعایت میکرد. در جمع خانواده بسیار کم حرف بود.
روی حرف هایش فکر میکرد. اما وقتی سخن میگفت کلامش بسیار حساب شده و دقیق بود.
در جمع بچه های هم سن که قرار میگرفت بسیار انسان شوخ و بذله گو بود. با اینحال دقت میکرد که آبروی کسی را نبرد. یا اینکه پشت سر کسی غیبت نکند.
دروغ نمیگفت، نه شوخی و نه جدی، گویی میدانست امام علی(ع) فرموده اند: هیچ بنده ای مزه ایمان را نمیچشد، مگر اینکه دروغ را چه شوخی و چه جدی ترک کند. *
______________________________________
*: تحف العقول ص ٢١۶
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت دهم: معنویت🌺

جمعی از دوستان و بستگان:
از دوران کودکی اولین سر چشمه های معنویت در وجود علیرضا دیده میشد. آنگاه که با مادرش برای نماز صبح راهی مسجد میشد.
از طرفی تربیت صحیح و رزق حلالی که پدر به آن مقید بود بسیار در رشد معنوی او تاثیر گذار بود. به طوری که بسیاری از بچه های محل به واسطه او به سوی مسجد و معنویت کشیده شدند.
فراموش نمیکنم. ظهر یکی از روزها، علیرضا به مسجد نرسیده بود. میخواست در خانه نماز بخواند.
آن روز مهمان داشتیم. خانه شلوغ بود. برای همین به یکی از اتاق ها رفت. در سکوت کامل مشغول نماز شد.
حالت عجیبی داشت. انگار خداوند در مقابلش ایستاده و مشغول صحبت با خداست.
اصلا عجله نمیکرد. ذکرها را دقیق و شمرده میگفت. نماز ظهر و عصر او نزدیک به نیم ساعت طول کشید!
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت نهم: مسجد🌺

رسول سالاری، سید احمد هدایتی:
امیرالمؤمنین علی(ع) میفرماید: هر کس به مسجد رفت و آمد کند بهره های زیر نصیبش میشود:
برادری که در راه خدا با او رفاقت کند. علمی تازه، رحمتی که در انتظارش بوده، پندی که از هلاکت نجاتش دهد، سخنی که موجب هدایتش شود و ترک گناه.*
علیرضا از دوران طفولیت همواره برای نماز در مسجد بود. در دوران مدرسه، همیشه بچه های محل را با خودش به مسجد می برد. این حضور، در دوران انقلاب به اوج خود رسید.
رسول گرامی اسلام میفرماید: خداوند وعده فرموده: فردی که وضو میگیرد و داخل مسجد میشود و در نماز جماعت شرکت میکند، بدون حساب به بهشت ببرد.*
علیرضا به خوبی میدانست که مسجد، بهترین مکان برای فعالیت های عقیدتی و فرهنگی و حتی سیاسی است.
__________________________________
١*: مواعظ العددیه ص ٢٨١
٢*: مستدرک الوسائل ج ۶ ص ۴۴٨
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت هشتم: انقلاب🌺

سید احمد هدایتی، حسین دهقان:
در حوالی مسجد محل، کتابفروشی ولیعصر(عج) قرار داشت.
حاج آقا هدایتی مسئول آنجا بود.
این مکان قبل از اینکه یک فروشگاه باشد، یک مرکز فرهنگی بود.
بیشتر بچه ها با حضور در این مکان با اندیشه های امام و انقلاب آشنا میشدند.
توزیع رساله و اعلامیه های امام و... از جمله فعالیت های این فروشگاه بود.
حاج آقا هدایتی نوجوانان را جمع میکرد. برای آن ها از مطالبی میگفت که تقریبا کسی جرات گفتنش را نداشت.
بارها به همراه علیرضا به کتابفروشی میرفتیم. کتاب های مذهبی و انقلابی را میگرفتیم و شب ها در مقابل مساجد دیگر میچیدیم و میفروختیم.
چون سن ما کم بود، کسی مزاحم ما نمیشد. در ایام انقلاب، زیر زمین خانه علیرضا مرکز تهیه و تکثیر اعلامیه های امام بود.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت هفتم: تحصیل🌺

مجید کشاورز، حسین دهقان
علیرضا دبستان را در مدرسه عصر انقلاب (عصر پهلوی آن زمان) گذراند.
بسیار تیز هوش و در عین حال پسری خندان، شلوغ و کمی هم اهل شیطنت بود.
معلم ها خیلی این پسر را دوست داشتند. یکی از معلم ها میگفت: شیطنت از چشمای این بچه میباره ولی چون درس و اخلاقش خوبه، ما هم دوستش داریم.
از دبستان که می آمدیم با اینکه خسته بودیم، همه را تشویق میکرد که مسجد برویم و نماز را به جماعت بخوانیم. بعد هم ناهار و بعد از آن مشغول بازی میشدیم.
پایان دوره دبستان مصادف بود با حوادث انقلاب. ما کمتر به درس توجه میکردیم.
علیرضا درس نمیخواند اما چون توی کلاس خوب دقت میکرد همیشه نمراتش از ما بهتر بود.
با پیروزی انقلاب وارد مقطع راهنمائی شد.
|• @ya_hossin97
#مسافر_کربلا
قسمت ششم: روزی حلال🌺

محمد کریمی(برادر شهید):
پدرم در محل کار به مش باقر کبابی معروف بود. مغازه کبابی و بریانی داشت. صبح از خانه خارج میشد و غروب برمیگشت.
به نماز اول وقت در مسجد خیلی اهمیت میداد. لذا صبح ها برای نماز و غروب ها هم برای نماز مغرب به مسجد میرفت. بیسواد بود ولی بسیاری از سوره ها را از حفظ میخواند.
استعداد عجیبی داشت. مدتی که در اهواز کار میکرد به زبان عربی مسلط شده بود.
در تهران همکار ترک زبانی داشت. بعد از مدتی کار کردن با او با زبان ترکی هم آشنا شده بود.
صاحب ملک مغازه او از ارامنه اصفهان بود. روزها به دکان او می آمد. پس از مدتی به زبان آن ها هم مسلط شده بود.
رفتارش نمونه واقعی یک مسلمان بود. حرف هایی را که میزد. بعدها در احادیث میدیدیم. میگفت:مردم را باید با عمل به دین خدا دعوت کرد، نه با زبان. در نتیجه برخوردهای خوب او، صاحب ملک مغازه اش مسلمان شد!

|• @ya_hossin97
Ещё