هر جمعه عصر به امید وعدهای، چشم انتظار به غروب خیره میشوم! در رنگهای گرم و تند خورشید، طلوع تو را می بینم، و با خود میگویم؛ امروز هم گذشت، پس تو کی میرسی؟ میدانم دل مهربانت با این همه بدی به تنگ آمده، و سختترین روزها را سپری میکنی! اما، ظلم و بیدادی که بیامان شده، امان از ما ربوده، گفتهاند جمعهای خواهد آمد، و بر کالبد بیجان زمین خواهی تابید، و روح آزرده مستضعفان را، و بیکسی ما را حیات میبخشی. آن روز از قلب ستارهها نور و امید میتابد، و از دل کسانی که تو را خالصانه و عاجزانه فریاد میزنند، و تو را میطلبند، عشق به همهی جهان صادر خواهد شد! ای ناجی قلبهای فرسوده، و ای آخرین امید دردمندان خسته، اکنون و در دورهی غیبتت، ما حضورت را حس میکنیم، و میدانیم به ما نزدیکتر از مایی. اما، اگر بیایی! ظهورت را نیز حس خواهیم کرد، و این بار ما به تو نزدیکترخواهیم بود! بیا!