— سپری میشد هر زمانی ک دردناک بود. برف سنگینی از آسمان تاریکِ شب میبارید و چکمه های سفیدت در میان انبوهی از کولاکِ برف پنهان شده بودند، صورت زیبا و سفید برفی مانندت یخ زده بود ، مژه های قشنگ و کشیده ات خشک شده بودند، دستان معصومت با تمام لطفات و زیباییشان مانند تکه سنگی شده بودند و پاهایت توان قدم برداشتن نداشتند؛ قلبت مانند گنجشکی ک اسیر تلهٔ شکارچی است بی حرکت و زخمی شده بود و من همچنون مترسک کهنهٔ باغ به منجمد شدن تک تک نقاط زیبای وجودت خیره شده بودم . ای کاش میتوانستم به سویت بشتابم و با آغوشم درد بی پایانِ وجودت را بکاهم اما چه کنم ک ایزد پا برای این تنِ نفرین شده نداده، او مرا مترسکی با قلب سنگی افریده تا زجر کشیدن تو ذره ذره وجودم را به اتش بکشد؛ نه چشمانم بسته میشد، نه دستی تکان میخورد، نه قلبی میتپید. همین بود ک چشمانم خون را به سفیدی ترجیح داد و وجودم سرشار از نفرین شد، نفرینی ک مرا از مجسمه ای سنگی تبدیل به اهریمنِ خشمگین کرد . و من شدم همان کسی ک با چنگال تیزم تنِ یخ زده ات در مقابلم را به سنگریزه تبدیل کردم قلبِ برفی من.