سکه
پیرمرد سکه را در دست گرفت. دستش را روی برجستگیها و فرورفتگیهایش کشید. این آخرین سکه از کلکسیونش بود. اولین سکهی ضرب رضاخان و اولین سکهای که خریده بود. یادش میآید زنش چه قشقرقی به پا کرد.
اما پسرش نیاز داشت. میخواست ازدواج کند و برایش عروس فرنگی بیاورد. چرا باید او پولش را بدهد؟ مگر کم برایش هزینه کرده؟ از سکههایش فقط همین مانده است.
پیرمرد چشمش را از سکه برداشت و به اطراف اتاق نگاه کرد. خاطرات گذشته در ذهنش موج میزد. روزهایی که زنش زنده بود و چقدر بر سر سکهها بحث میکردند. میگفت هر چه داریم را برای سکههای عزیزت میدهی. کجاست که ببیند بچههایش به همهی آنها آتش زدند. این آخری را هم باید خرج عروس فرنگی کند. اصلا قدر میدانند؟ گمان نمیکرد. به زبان میگفتند. او هم دلش را خوش میکرد. لبخند تلخی بر لبانش نقش بست.
تصمیم گرفت تا شب نشده این کار را انجام دهد. پول را بگیرد و به صراف بدهد. احمدی هم حتما از خریدن و داشتن این سکه خیلی خوشحال میشد. همیشه چشمش دنبالش بود. حتما میخواهد سر قیمتش هم چانه بزند. به دستهی مبل تکیه داد و به آرامی بلند شد. در پاهایش احساس ضعف داشت. اما ناچار بود، برود.
به طرف اتاق خواب رفت تا کتش را بردارد. جلوی درِ اتاق، پایش به لبهی فرش که جمع شده بود، گیر کرد. نتوانست خودش را کنترل کند. در حال پرت شدن سرش به لبهی صندوقِ قدیمی خورد و زمین افتاد.
سکه از دستش قل خورد و روی خونهایی که از سرش ریخته بود، جا گرفت. پیرمرد نگاهش به روی سکه خیره مانده بود.
#داستانک
@vazhechean