پنجره
پرویز شاپور میگوید: «من توی بیجانها سنجاق قفلی را از همه بیشتر دوست دارم و در جانداران به ماهی و گربه و موش خیلی عشق میورزم.»
یکی از بیجانهای مورد علاقهام پنجره است. پنجرهها همیشه توجهام را جلب میکنند. از دنیای دیگر میگویند. اجازهی تصویر سازی میدهند.
امروز پنجره برایم از زنی گفت. زنی جوان که شومیزی چهارخانه با شلواری جین آبی به تن دارد. شال مشکی از سرش افتاده و به نمایان شدن موهای تیرهاش که پشت سر بسته شدهاند، اهمیتی نمیدهد. زنی که کیسههای خرید در دست دارد و با عجله میرود. چه چیزی ممکن است او را اجبار به شتاب، کرده باشد؟
شاید باید سریع برود تا ناهار آماده کند.
شاید احساس میکند زیر قابلمه را خاموش نکرده است.
شاید بچهها از مدرسه میآیند.
شاید شب مهمانی پاگشای برادرش را دارد.
شاید باید ظهر سر کار برود.
شاید بچهی کوچکش را که خواب است پیش بچهی بزرگتر گذاشته است.
شاید مرد کلید ندارد و حالا پشت در مانده است و میخواهد کارت ملیاش را بردارد.
شاید پستچی زنگ زده. گفته بستهاش رسیده و اگر زود نیاید میرود.
شاید پرستارِ پیرمردی است و او تنها مانده.
شاید ماشینش را بد جا پارک کرده است.
داستان سرایی یکی از دلایلی است که پنجره را دوست دارم. ذهنت را به کند و کاو وا میدارد.
#یادداشت
@vazhechean