مترسک
مترسک را در مزرعه گذاشتند
روی سینهاش در سمت چپ
تکه پارچهای بود
قرمز رنگ
دختر مزرعهدار عاشق شده بود
پسرک عرق میریخت
زیر آفتاب سوزان
کلاهی را حس کرد
روی سرش گذاشتند
مترسک دلش سوخته بود
دخترک مهمان کرد
مترسک را به عصرانه
چای ریخت برایش
کنارش نشست
مترسک خندید
با هم حرف میزدند
او شنوندهی خوبی بود
همیشه رازهایش را به او میگفت
مترسک رازبانیاش را
ثابت کرده بود
باد با شتاب خود را
به او رساند
مترسک همواره با آغوش باز
در انتظارش بود
#یادداشت
@vazhechean