کرگدن
داستان در شهر کوچکی از فرانسه رخ میدهد. در یک روز به ظاهر معمولی که زندگی در حریان است. عبور کرگدنی توجه همگان را جلب میکند.
مردم در ابتدا شک میکنند. به دنبال علت و دلیل میگردند. بعد میپذیرند. مردم به کرگدن تبدیل میشوند. کرگدنها به اکثریت میرسند.
برانژه جوانی که الکل مینوشد و کمی گیج به نظر میرسد مقاومت میکند. همهی افرادی که دم از انسانیت میزدند و برانژه را نصیحت میکردند، تبدیل به کرگدن میشوند. برانژه از کرگدن شدن میترسد. نمیخواهد شرایط را بپذیرد. نمیخواهد همرنگ دیگران شود. «من همانی که هستم میمانم. من آدمیزادم.» اما بعد ز اینکه مانند دیگران نیست متاسف و وریشان است. خودش را هیولا مینامد.«باید به موقع از اونها تبعیت میکردم. حالا دیگه خیلی دیر شده.» اما دوباره در انتها میخواهد مبارزه کند. «من هیچوقت تسلیم نمیشم.»
نویسنده از اتفاق، دکرگونی و یا تفکری در جامعه میگوید. به تدریج رشد میکند. همه به سمتش میروند. غیر از این راه، ناپسند محسوب میشود. هر چه این ماجرای جدید نکوهیده باشد باز هم جدا ماندن از قافله تک روی محسوب میشود.
جامعهای که به نمایش در میآید به سمت زندگی تکراری و ارزشهای اخلاقی پایین رفته است.
کرگدن حیوانی منزوی است. سرش را پایین میاندازد و به جلو میرود. در نمایشنامه هم میخوانیم در حال خراب کردن و ویرانی هستند. و مرتب از بالا به پایین خیابان میدوند. مانند آدمهایی که فقط به هدفشان میاندیشند.
«ژان به برانژه: شما نیستید، عزیز من. برای اینکه نمیاندیشید. بیندیشید. آن وقت خواهید بود.»
نویسنده: اوژن یونسکو
مترجم: سحر داوری
#یادداشت
@vazhechean