🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#فلک قسمت سیزدهم
چند ماهی گذشت و هیچ خبری از دادگاه نشد. هیچ مراجعهای هم به آنجا نکردم، چون میدانستم که آشی که برای من در دیگ دادگاه در حال پختنه، باب طبع و دندون من نیست. آخرش زنم تحمل نکرد و یک روز بی اونکه به من بگه رفته بود پیش قاضی. آخه اون هم یکی از خواندگان بود. وقتی برگشت و گفت چیکار کرده من خیلی ناراحت شدم ولی وقتی حرفهاش رو شنیدم حس کردم که بد کاری نکرده؛ فقط ناراحتیم از این بود که چرا به من چیزی نگفت.
زنم گفت که قاضی پرونده رو نگه داشته تا شاید راهی برای کمک به من پیدا کنه. به زنم گفته که یک بار خانوم اعتباری را احضار کرده و بهش توپیده که این پول خوردن نداره و باید حق ما را زیر سنگم شده پیدا کنه و بده. قاضی به زنم گفته بود که یک بار دیگه بریم با فروشنده حرف بزنيم. با این که امیدی نداشتم به اصرار زنم رفتم؛ اونم با خودم بردم. شوهرش نبود و من زود رفتم سر قصه که: "بابا به پیر و پیغمبر این کارتون درست نیست. آخه شماها به چی اعتقاد دارید؟ چرا با من این طور میکنید؟ یک چیزی رو پول من بگذارید تا برم گورم رو گم کنم. به جهنم؛ مگه من چند سال دیگه از عمرم مونده".
خانوم اعتباری یک کمی ساکت به گل قالی نگاه کرد و آخرش گفت: "میدونید! من و شما هر دو تو این آتیش که به پا شده سوختیم. شما پول و مال از دست دادهاید و من آبرو و ریشه خانوادگی. همین شوهرم چند بار سر راهی بودن من رو به روم آورده و هر وقت بگو مگو میکنیم، به من میگه بچه یتیم خونه و پرورشگاهی و از این حرفا. چیکار کنم؟ اگه این خونه رو بفروشم برای این که پول اضافهای به شما بدم، شوهرم نمیگذاره. بخوام اصرار کنم، شاید کارمون به طلاق کشیده بشه. آدم لجباز و بد دهنیه. اون رو ارث من از مادرم حساب کرده بود و حالا اگه حرف فروش خونه رو بزنم باید بین زندگیم و وجدانم یکی رو انتخاب کنم. من قهرمان نیستم؛یک زن ضعیفم که با مُردن مادرم دیگه جز این شوهر و دو تا بچه کسی رو ندارم. به خدا من هم این چیزایی که گفتید را قبول دارم، بیوجدان که نیستم ولی گیر افتادم. بین منگنه واقعیت و وجدان دارم له میشوم. شبا خواب درست حسابی ندارم. چند شب پیش خواب مادرم رو دیدم. داشت تو یک جاده خاکی بی سر و ته میرفت یک لحظه برگشت و من رو دید و باز به راهش ادامه داد. هر چی صداش کردم و حتی با جیغ و فریاد خواستم که روش رو به من کنه، توجه نکرد و رفت ...".
خانوم اعتباری زد به گریه و بلند بلند گریه کرد. دیدم این هم در بیچارگی دست کمی از من نداره. پا شدم اومدم بیرون در حالی که زنم داشت اون بدبخت رو آروم میکرد...
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@vakiil_online